مطالب درسی پایه هشتم

دزفول

یقوب لیث صفاری

يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۱۲ ب.ظ


1.      زندگینامه یعقوب لیث صفاری سیستانی ؛بزرگمردایرانی وشهریار ایرانی

یعقوب (پسر) لیث یکی از پادشاهان ایران از دودمان صفاری بود . یعقوب بن لیث مردی بود از قریه قرنین در سیستان . لیث پدر یعقوب در سیستان شغل رویگری داشت . او سه پسر داشت بنام های یعقوب و عمر و علی . هر سه پسران لیث حکومت کردند اما دوره حکومت آنان چندان نپایید . یعقوب نیز در اوایل مانند پدر رویگری می کرد و هرآنچه بدست می آورد به دوستانش ضیافت می کرد . چون به سن رشد رسید عده ای از عیاران او را به سرداری خود برگزیدند .
در سال 237 که طاهر بن عبدالله در خراسان حکومت می کرد مردی از اهل بست به نام صالح بن نصر کنانی بر سیستان چیره شد و یعقوب به خدمت وی درآمد . طاهر که مردی با تدبیر بود صالح بن نصر را از سیستان براند و پس از وی درهم بن نصر ( یا نضر) خروج کرد و سیستان را تصرف نمود و سپاهیان طاهر را از سیستان براند . درهم که نتوانست از عهده ای سپاهیان برآید یعقوب را سردار سپاه خویش تعین کرد . سپاهیان چون ضعف فرماندهی درهم را دیدند از فرماندهی یعقوب استقبال نمودند .
پس از چندی والی خراسان با تدبیر درهم را اسیر کرد و به بغداد فرستاد ، او مدتی در بغداد زندانی بود بعد آزاد گردید و به خدمت خلیفه درآمد . درین زمان است که کار یعقوب نیز بالا می گیرد او به دفع خوارج می رود . یعقوب چون مردی با تدبیر و عیار بود تمام یارانش از وی چنان فرمانبرداری می کردند که برون از تصور بود . یعقوب بعد از ضبط سیستان روبه خراسان نهاد ولی چیزی نصیبش نشد . باز بار دیگر در سال 253 رو به خراسان نهاد . این بار شهرهای هرات و پوشنگ را بگرفت و از آنجا رو به کرمان نهاد و گماشته حاکم شیراز در کرمان را بگرفت . پس از آن رو به شیراز نهاد با حاکم فارس جنگیده و آن را نیز بدست آورد .
یعقوب در سال 257 باز به فارس لشکر کشید و خلیفه المعتمد به وی پیغام داد که ما ملک فارس را به تو نداده ایم که تو به آنجا لشکرکشی کنی . الموفق برادر خلیفه که صاحب امتیاز مملکت بود پیامی نزد یعقوب فرستاد مبنی بر اینکه ولایت تلخ و تخارستان و سیستان مربوط به یعقوب است . یعقوب نیز بلخ را تصرف نموده متوجه کابل شد والی کابل را اسیر و شهر را تصرف نمود . پس از آن به هرات رفت و از آنجا به نیشابور و محمد بن طاهر حاکم خراسان را با اتباعش اسیر و به سیستان فرستاد و از آنجا روانه طبرستان شد تا در آنجا با حسن بن زید علوی بجنگد . حسن درین جنگ شکست خورد فرار نمود و به سرزمین دیلمان رفت . یعقوب از ساری به آمل رفت و خراج یکساله را جمع کرد و روانه دیلمان شد ، در راه در اثر بارش باران عده زیادی از سپاهیانش کشته شده و خود مدت چهل روز سرگردان می گشت . یعقوب پیامی نزد خلیفه فرستاد مبنی بر اینکه طبرستان را فتح کرده حسن را منزوی ساخته است به امید اینکه مورد نظر خلیفه واقع گردد . اما خلیفه حکمی را توسط حاجیان به خراسان فرستاد که چون وی از حکم ما تمرد کرد و به حکومت سیستان بسنده نکرد او را در همه جا لعن کنند .

تندیس یعقوب لیث صفاری

پدر زبان پارسی پس از اسلام در ایران
تا عهد یعقوب لیث ، زبان رسمی ایران یا حکومت های ایران ، زبان عربی بود . یعقوب لیث صفار نخستین کسی بود که زبان پارسی را 200 سال پس از ورود اسلام به ایران ، به عنوان زبان رسمی ایران اعلام کرد و پس از آن دیگر کسی حق نداشت در دربار او به زبانی غیر از پارسی سخن بگوید . دکتر محسن ابوالقاسمی در کتاب « تاریخ زبان فارسی» آورده است : «... در سال 254 هجری ، یعقوب لیث صفار ، دولت مستقل ایران را در شهر زرنج سیستان تاسیس کرد و زبان فارسی دری را زبان رسمی کرد که این رسمیت تاکنون ادامه دارد .» در منابع کهن نیز از این رویداد نام برده شده است . نویسنده «تاریخ سیستان» چنین روایت کرده است : یعقوب فرا رسید و بعضی از خوارج که مانده بودند ایشان را بکشت و مال های ایشان برگرفت . پس شعرا او را شعر گفتندی به تازی : قد اکرم الله اهل المصر و البلد بملک یعقوب ذی الافضال والعدد. چون این شعر برخواندند او عالم نبود ، درنیافت، محمد بن و صیف حاضر بود و دبیر رسایل او بود و بدان روزگار نامه پارسی نبود ، پس یعقوب گفت : «چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت؟»محمد وصیف پس شعر پارسی گفتن گرفت و اول شعر پارسی اندر عجم او گفت .» فارسی ، یا فارسی دری یعنی رسمی ، دنباله پارسی میانه زردشتی است . تا عهد یعقوب لیث ، زبان رسمی ایران یا حکومت های ایران ، زبان عربی بود . یعقوب در سال 254 هجری قمری زبان پارسی را رسمی کرد و زبان رسمی ایرانی است . پس از یعقوب هم سامانیان و آل بویه این زبان را گسترش دادند و از نابودی آن جلوگیری کردند ، دولت سامانی به رواج زبان فارسی علاقه مند بود و دولت غزنوی ، فارسی را در هندوستان رایج کرد . زبان فارسی در دربار مغولی هند ، زبان رسمی بود . رواج فارسی در هند سبب شد زبانی به وجود آید به نام اردو که زبان رسمی دولت پاکستان شد و به الفبایی که از الفبای فارسی گرفته شده ، نوشته می شود . زبانی که در هند ، آن را هندوستانی می نامند و به الفبایی که از الفبای سنسکریت گرفته شده ، نوشته می شود ، با اردو یک منشأ دارد . سلجوقیان زبان فارسی را در آسیای کوچک رایج کردند . در دولت عثمانی زبان فارسی رایج بود . برخی از سلاطین عثمانی چون محمد فاتح و سلیم اول به فارسی شعر سروده اند . اما تسلط استعمار بر کشورهای شرق سبب شد که از رواج فارسی کاسته شود.
کوششهای فرهنگی یعقوب در بازسازی و زنده نمودن زبان ، ادبیات و فرهنگ پارسی نقش بسیار مهمی داشته است و نام وی در زنده نمودن فرهنگ پارسی در کنار نام فردوسی جای میگیرد . او یک ملی گرا بود ـ نگرانیش رهایی و سربلندی ایرانیان از چنگال خلفا بود ـ یکپارچگی ایران و زنده کردن فرهنگ آن را می پویید . هنر وی در جایگزینی زبان پارسی بجای زبان عربی در دستگاه اداریش بود و برای نخستین بار پس از یورش عربها به ایران ، زبان پارسی دوباره زبان رسمی کشور میشد . یعقوب همه کارگزاران دادگاهها و دولت را وادار به پارسی سخن گفتن کرد .گسترش زبان پارسی را انجام پذیر دانسته و آنرا پیش میبرد . اگر مقام رسمی در کنار ( حضور) وی با کسی عربی سخن میگفت ، او آنرا بر نمیتابید و واکنش نشان میداد . گفتنی است که فردوسی شاهنامه را بزبان پارسی نوشت و یعقوب سالها پیش از وی بنیاد ایران یکپارچه و منظم را در درطول 12 سال ریخته بود و گام بسیار بلندی در زنده ماندن زبان و فرهنگ ایران برداشته بود . وگرنه شاید با کاربرد زوری زبان عربی ؛ زبان پارسی برای همیشه رخت بر بسته و بفراموشی سپرده میشد .

قلمرو صفاریان
نبرد یعقوب با خلیفه بغداد
سرانجام با اینکه بخش بزرگی از ارتش را در استانهای مرزی گمارد ، ارتش پارس را به اهواز برد . المعتمد بسیار ترسیده و نرم گشته بود و اداره استانهای خراسان ، طبرستان ،گرگان ، ری و پارس را به یعقوب داد و او را ساتراپ ( فرماندار) همه آنها دانست . وی اینها را برای باز نگهداشتن یعقوب از حمله به بغداد انجام داد .
در اینجا پاسخ نامه تاریخی یعقوب بنامه خلیفه معتمد را بخوانید :
به خلیفه مسلمین ؛ المعتمد ل بالله عباسیان ـ هنگامیکه ما درباره بخشش و کار شما شنیدیم که استانهای بسیاری از ایران را بخود ما ایرانیان بخشیده اید ؛ بسیار فریفته شدیم اما به برادرانمان گفتیم که خلیفه بغداد تا چه اندازه بخشنده و بزرگوار است که اداره استانهای خودمان را بخودمان واگذار میکند ! از کجا خلیفه قدرت چنین دهشی را بدست آورده ؟ خلیفه هرگز دارای استانهای ایران نبوده که اینک اداره شان را به ما ببخشد ! اما براستی بغداد ـ زمانی در بین النهرین که نخستین استان ایران بود بر روی خاکستر تیسفون و بر پشته ای از کشته شدگان سدها و هزاران هم میهن ما ساخته شد . و شما روح سرگردان نیاکان کشته شده ما را شبها در حال گام زدن در کنار بارگه با شکوه خود میتوانید ببینید . آنها چشم در چشم شما میدوزند و چشم را پریشان میکنند . آیا راست نیست که بغداد ببهای خون ایرانیان ساخته شده ؟ خلیفه باید پاسخ این پرسش را به جهانیان بدهد . آیا آنچه که خلیفه ونیاکانش برای ایران کرده اند ؛ میتواند نشانی از دادگستری داشته باشد ؟ من یعقوب لیث ، پسر لیث سیستانی ، یک مسگر ساده ، یک کارگر ساده ، یک فرزند ایران ، با قدرت مردم ایران ، با این نوشته هر دو اختیارات خلیفه را رد میکنم : 1ـ نفرین و محکومیت خود ، برادرانم و یاران ایران ام را 2ـ بخشش و برگرداندن استانهای خودمان بخودمان را . من هرگونه میان آیی ( دخالت) بغدادیان در کار ایرانیان را رد میکنم . ما بخلیفه بغداد نیاز نداریم که استانهای خودمان را که پیشاپیش پس گرفته ایم و برای ایران است و نه هیچ کس دیگر ؛ بما ببخشد . خلیفه شاید خلیفه جهان باشد ، اما هرگز خلیفه ایران نمیتواند باشد .

قلمرو صفاریان


یعقوب نتوانست ریاکاری ، فریب ، نخوت ، خودبینی و گستاخی خلیفه را بر دوش کشد ؛ و به بغداد یورش برد . بدرون عراق راه یافت و بسوی بغداد روانه شد . الموفق برادر خلیفه که سرکرده نیروهای خلیفه شده بود ؛ با یعقوب در عراق درگیر شد . الموفق گفت که خلیفه ، جانشین راستین محمد(ص) پیامبر اسلام است . بنابراین ، او نماینده و نورالله در روی زمین است . او سخنرانی پرآوازه ای را در زمین نبرد براه انداخت و پیروانش رونوشت آنرا در میان لشکر یعقوب پخش کردند . موفق توانست در ژرفای باور و احساس مذهبی گروه بزرگی از ارتش یعقوب رخنه کند و منطق خود را استوار سازد .او در سخنرانی اش گفت که یعقوب سپاه خود را در برابر و جنگ با فرزندان پیغمبر ( نگهداران راستین خلافت اسلامی) آراسته و بکار میبرد ، و بهر رو توانست یکپارچگی سپاه ایران را خدشه دار نماید . خلیفه مسلمین میگفت که یعقوب به گناه ( کفر) آلوده است و او براستی یک گناهکار ( کافر) است . سربازان یعقوب بایستی به سربازان خلیفه پیوسته و اسلام را از دست یعقوب کافر برهانند . تبلیغ دیوانه وار مارهای بغداد بر روی اندیشه سربازان ساده دل و خوشباور ایرانی اثر گذاشت . بنابراین بسیاری از آنان به سربازان خلیفه پیوسته و بجنگ با یعقوب برای رهایی بغداد و خلیفه و اسلام از دستان یعقوب پرداختند ! سپس یعقوب بهمسایگی بغداد یورش برد ، اما با تبلیغ اسلامی عربی و ناآگاهی مذهبی ایرانیان ، او در عراق شکست خورد و وادار به بازگشت به خوزستان شد . کوشش ناپیروزمندانه او برای گرفتن بغداد ، پایتخت خلیفه اسلامی ، سبب نومیدی وی از ساده دلی مذهبی و نا آگاهی سیاسی سربازان ایرانی هم زینه ( درجه) خود شد . یعقوب جنگ با بغداد را بپایان برد در حالیکه بسیار نزدیک به برچیدن همیشگی سنت خلیفه گری در بغداد و پس از آن در سراسر جهان بود . سپس تا سه سال به دوباره سازی درونی ایران و زنده نمودن فرهنگ ایرانی پرداخت . در همه زندگی خویش این دو کار را پیش برد و در سالهای پسین بیشتر به این دو کار پرداخت .
یعقوب درعقب نشینیش به خوزستان رفت ودر آنجا بیمار ودچار قولنج شد. خلیفه پیامی رابا پیکی برای یعقوب فرستاد .
یعقوب قدری نان خشک و پیاز و شمشیر را پیش روی خود نهاد و به فرستاده گفت : «به خلیفه بگو که من مردی رویگر زاده ام و اکنون بیمارم و اگر بمیرم تو از من رها می شوی و من از تو ، اگر ماندم این شمشیر میان ما داوری خواهد کرد ، اگر من غالب شوم که به کام خود رسیده باشم و اگر مغلوب شوم این نان خشک و پیاز مرا بس است .»
یعقوب در سال 265 در گندی شاپور در اثر قولنج درگذشت . یعقوب را مردی باخرد و استوار توصیف کرده اند . حسن بن زید علوی که یکی از دشمنانش بود او را نسبت استقامت و پایداریش سندان (مرد مقاوم وتنومند) لقب داده بود .

آرامگاه یعقوب لیث صفاری
آرامگاه یعقوب لیث اکنون در 12 کیلومتری جنوب شرقی دزفول در روستایی به نام اسلام آباد دزفول یا شاه آباد دزفول (سمت راست جاده دزفول شوشتر) قرار دارد . قدمت آرامگاه یعقوب لیث صفاری ، به دوره سلجوقی تا قاجار می رسد. بنا احتمالا آرامگاه شاه ابوالقاسم ، سردار نامی ایران ، یعقوب لیث صفاری ، است که در شهر جندی شاپور وفات یافته است. آرامگاه با گنبد مضرس ساخته شده و با توجه به مرمت های مختلف ، قدیمی ترین قسمت آن مربوط به دوره سلجوقی است .
در کنار این آرامگاه بازمانده های شهر گندی شاپور دیده می شود .
آرامگاه یعقوب لیث درکنار زمین های زراعی ، برنج کاری و درختان ، زیبایی آن را دو چندان کرده است .
در پیرامون بقعه ، گورستان گسترده ی است که سنگ قبرهای کهن درآن ، نشانگر تاریخ کهن این بنا است .
بنا به اظهار مردم محلی حدود 20 الی 25 سال قبل کتیبه ای بر روی دیوار گنبد به خط عربی قدیم وجود داشته و در آن اسم یعقوب لیث سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی ( پس از اسلام) به روشنی نوشته شده بود .

1.      یعقوب لیث با عشق آتشین به تجدید مجد و عظمت ایران بزرگ پرداخت و با آرزوی احیا زبان فارسی و هویت ایرانی و ستیز با حاکمیت ستمگرانه بیگانه و ایادی آن پرداخت. در سال 238 هجری در شهر بست از توابع سیستان به رهبری عیاران رسید وحکومت بزرگ خود را آغاز نمود . یقینا او رویای جهانگشایی نداشت وگرنه همان گونه که بعدها محمود غزنوی به غارت هندوان پرداخت ، یعقوب نیز راه آسان تر هند را برای خود کامگی های خود بر می گزید . ولی او شیر مردی بود که در آیین عیاران برای نجات ایران و ایرانی پرورده شده بود ؛ چنان که در پاسخ به خلیفه می گوید :" این پادشاهی و گنج و خواسته از سر عیاری و شیر مردی بدست آورده ام ، نه از پدر به میراث دارم و نه از تو یافته ام "

پیرامون واژه صفار
یعقوب لیث بزرگ مردی از توابع سیستان بود که برای اولین بار توانست دولتی ایرانی ایجاد کند که نه از خلیفه عباسی و نه از دیگری پیروی می کرد .
اصطلاح و واژه صفار بزودی باین سلسله اطلاق شد و در تاریخ این نام و لقب همیشه مشهور بوده است . در روزگار لیث در سیستان تعداد زیادی رویگر بودند و در بقایا و ویرانه های شهرهای باستانی و ساکن مردم مقادیر زیادی از اسباب و آلات زندگی و خانگی و نیز تزئینات مختلف مورد لزوم موجود است که عموما از مس خالص و یا دو غبار مخلوط ساخته شده و نشانگر آنست که در آنزمان حرفه و شغل رویگری از مشاغل پر سود بشمار میرفته است .
هرچند در زمان حال نیز تعدادی این شغل و حرفه را دنبال می کنند اما واژه رویگر بعنوان لقب ویژه و اختصاصی پسران لیث و سلسله ای که توسط آنها تاسیس شد باقی مانده است .
در مدت 15 سال او قلمرو پهناوری که از عراق تا حدود هندوستان امتداد داش
دادگستری یعقوب لیث صفاری



یعقوب لیث هرگز اجازه نمی داد که سربازانش در شهر پراکنده باشند یا با مردم مناسباتی پیدا نمایند و اصولاً فرصت آسودگی و آسایش و عیش و نوش برای آنان نمی گذاشت و همه سرداران سپاه خود را نیز چنین عادت داده بود و اگر کسی خلاف می کرد، به سختی او را مجازات می داد.
گفته شده است که روزی به خضراء کوشک (محلی بلند در قصر سلطنتی، ظاهراً سبز میدان کاخ) نشسته بود، مردی بدید به سرِ کوی «سینک» (محله ای که برابر کاخ یعقوبی قرار داشت) نشسته و سر بر زانو نهاده اندیشه کرد که آن مرد را غمی است. بلافاصله دربانی را بفرستاد تا آن مرد را پیش او آرد. حاجب آن مرد را بیاورد.
مرد گفت: ای ملک، حال من صعب تر از آن است که برتوانم گفت: سرهنگی از آن مَلِک هر شب یا هر دو شب (یعنی یک شب در میان) بر دختر من فرود آید از بام- بی خواست من- و ناجوانمردی همی کند، و مرا با او مطابقت نیست (یعنی نمی توانم با او درافتم)، گفت: لا حول و لا قوه الا بالله، چرا مرا نگفتی؟ برو به خانه شو (برو). او چون بیاید، اینجا آی.
سپس اضافه کرد: «در پای کوشک خضرا، در آن لحظه، مردی خواهی دید با سپر و شمشیر، با تو بیاید و انصاف تو بستاند، چندان که خدای فرمودست ناحفاظان را.»
مرد برفت، آن شب نیامد، دیگر شب آمد، مردی با سپر و شمشیر آنجا بود، با او برفت و به سرای او شد، و آن سرهنگ اندر سرای آن مرد بود، شمشیر را بلند کرد و بر فرقِ او کوفت چنانکه او را به دو نیم کرد، و گفت: «چراغی بفروز»

چون چراغ روشن شد، گفت: آبم ده
آب گرفت و بخورد، سپس گفت: نان آور نان نیز بخورد. پدر دختر به مرد نگریست، متوجه شد که خود یعقوب است که برای انتقام به همراه او آمده است. پس یعقوب آن مرد را گفت: «بالله العظیم که از آن- لحظه که با من این سخن بگفتی، من نان و آب نخوردم و با خدای تعالی نذر کرده بودم که هیچ نخورم تا خیال تو را از این ناراحتی آسایش دهم.
مرد گفت: اکنون این را چه کنم؟ (اشاره به جسد سرهنگ کرد). گفت: برگیر او را. مرد برگرفت و بیرون آورد. یعقوب گفت: ببر تا به لب پارگین (خندق) بینداز. مرد، جسد را همان شبانه به دوش گرفت و با یعقوب همراه برد و در خندق انداخت. یعقوب گفت: تو اکنون باز گرد.
بامداد فرمود که منادی کنید که «هر که خواهد سزای ناحفاظان ببیند به لب پارگین شود و آن مرد را نگاه کند. »
نقل از شرح حال بزرگان از آقای نصرالله فلسفی

.

سربازان صفاری

یعقوب وعیاران وقیام آنان علیه ظلم
سیستان ومردمان آن دیاریست که هیچگاه زیربار زور نرفته وعلیه آن بپا می خواستند که این ویژگی هنوزنیز در ذات آنها باقیست که شاید با سیاست واستفاده ازساده دلی آنها بتوان به هدف رسید اما هیچوقت با تهدید وزور به کاری وادار نشدند.
درباره ی اهمیت قیامهای عیاران سیستان و سلحشوری های بی مانند آنها همین کافی است که بگوییم ؛ اینان تنها عیاران ایران هستند که موفق شدند اشغالگران ایران را تا آن سوی مرزهای کشور برانند و با تشکیل نخستین حکومت مستقل ایران ، استقلال کشور را پس از اشغال آن به وسیله ی تازیان بازیابند .
فردوسی در تنظیم شاهنامه علاوه بر استفاده از روایت بزرگان سیستان و خراسان ، از منابعی استفاده کرد که قبلا توسط یعقوب لیث دستور جمع آوری آنها داده شده بود .
خصوصیات ویژه ی یعقوب و تعدی و تجاوز حکام ستمگر بر مردم و بویژه تهیدستان و ناتوانان سبب می شود تا آندسته از جوانان که با یعقوب ،قرابت روحی و قدر مشترک اخلاقی دارند ، پیرامون او گرد آیند و رفته رفته دکان او پایگاه دلاوران می گردد .

عیاران سیستان
در سیستان از اوایل قرن دوم گروهی به نام عیارن یا جوانمردان بودند که طبقه ای از طبقات اجتماعی و مردمی هوشیار از عوام الناس و آداب و رسوم خاصی داشتند .
از تاریخ چنین بر می آید که این گروه در عهد بنی عباس در سیستان بسیار شدند .
عیاران در تاریخ سیستان همواره موقعیتی شایسته داشتند ، گرچه از اشخاص عادی بودند ولی کارهای مهمی می کردند و در تغییر زمامداران و حکومت ها نقش داشتند .
باید گفت که جوانمردی و فتوت بدوا مسلک اخلاقی بود ، بعد به یک روش سیاسی و انقلابی تغییر شکل یافت و سرهنگان و بزرگان این طایفه ، همواره بازیگر برجسته هنگامه ها و تحولات سیاسی بودند که به اصطلاح نویسنده ی تاریخ بیهقی ، آنان را سرغوغا می گفتند ، تاریخ سیستان عده ای از سرهنگان آنان را نام می برد . از این رو می توان اهمیت اجتماعی و سیاسی آنان را برآورد کرد .

عیاران جوانمردان شبگرد
در سیستان عیاران که به چستی و چابکی معروف بودند و شهرت تمام یافتند جوانان ورزشکار خصوصا به آنان پیوستند و چون مردمی راز دار ، با فتوت ، پاک و درست کردار بودند ،*جوانان به شرکت در مجامع آنان رغبت کردند و تا آنحا پیشرفت کردند که سردسته های آنان مورد توجه حکام قرار گرفت و برای تامین مخارج خود به راهداری پرداختند ، یعنی عبور و مرور کالاهای بازرگانان را تحت حمایت قرار می دادند و مبلغی دریافت می کردند که تقریبا نوعی بیمه بود اگر بازرگانی از ادای مقرری سرباز می زد ، نتیجه آن را می دید .
بنای کار عیاران بر جوانمردی بود این گروه شبروی و شبگردی می کردند ، کارشان تهدید ثروتمندان و حکام بود و بسیاری اوقات تحمل این خطرات و مصائب ، برای انجام کار مردم بینوا و یا دفع ظلم از مظلوم بود .
جوانمردترین مردم به عقیده ی عیاران سیستان
به عقیده آنان ، جوانمردترین مردم آن است که دلیر ، بردبار و شکیبا باشد ، به وعده ی خود وفا کند ، پاکدل و پاک چشم باشد ، زیان کسی به سود خود نخواهد ، ضعیف آزار نباشد ، به اسیران تعدی نکند ، بیچارگان را یاری کند ، از ستم دیدگان دفاع کند ، راست گوید ، به صاحب سفره ای که نمک خورده است بدی نکند ، در حیلت استاد باشد ، نکته گوی و نکته سنج باشد ، بر دیده و نادیده غیبت نکند ، نان دادن و راز پوشیدن از کارهای آنان بود ، حق نان و نمک را گرامی داشته و تلافی می کردند ، گناه خود را به گردن دیگری نمی گذاشتند ،*محل تجمع آنان را یتیم خانه می گفتند و شاید به علت اینکه عیار بعد از ورود به جمع عیاران باید به خود متکی باشد نه پدر و مادر .
ایجاد نهضت عیاران در سیستان
گر چه عیاران در بسیاری از شهرهای ایران ظاهر شدند ولی در هیچ قسمت نتوانستند تشکیلات منظم سیاسی برقرار کنند ،*مگر در سیستان .
فاتحین عرب که از اسلام به کلی دور شده بودند ،*مردم سیستان را برای دریافت باج و خراج آزار می دادند و عیاران از این هرج و مرج ها به نفع خود به ضرر حکومت مرکزی سود بردند ، به یاری مظلومان برخاستند و ستمکاران و مالداران بی انصاف را گوشمالی می دادند . طبقه ی جوان نیز ، چون جوانمردی و پاکی عیاران را دیدند به سوی آنان شتافتند .
نهضت عیاران از یک سوی ریشه ی طبقاتی و از سویی بنیادی ملی داشت و رفته رفته گسترش یافت تا اینکه با ماهیت مردمی و خصلت ضد استبدادی و ضد فئودالی شهرت یافت .
یعقوب و ارتباطش با عیاران
همه ی مورخین از ارتباط یعقوب با عیاران و شغل عیاری او ذکری به میان آورده اند . همت والا و اخلاق و رفتار او باعث شد که کم کم به مقام سرهنگی عیاران برسد و عیاران خود را برای راهنمایی کاروانها و اخذ راهداری به اطراف بفرستد .
زیرکی و هوشیاری یعقوب ، علاوه برخصائل نیکوی دیگر ، وی را در میان جوانان و عیاران بلند*آوازه کرد . وی از دوران جوانی وارد گروه عیاران سیستان شده و به درجه سرهنگی رسیده بود.
جوانمردی شگفت آور یعقوب
یعقوب در جهت اهداف عالی که برای نجات سیستان و در نهایت ایران از ظلم و ستم داشت ، به کاخ ادهم بن نصر ، فرمانروای ستمگر زابل یورش برد و تمام اموال و جواهرات آن را با کمک عیاران سیستان جمع کرد ، وقتی که می خواستند از کاخ خارج شوند چشم یعقوب به چیز درخشنده ای که در تاریکی شب می درخشید افتاد . فکر کرد آن شئی الماس باشد وقتی نزدیک آورد مزمزه کرد ، فهمید که نمک است . فورا دستور داد کلیه اموال و جواهرات را بگذارند و به پدرش لیث و دیگر عیاران که همراه آنان بودند گفت : پدر برادران و شما ای عیاران جوانمرد ، من حالا نمک این مرد را چشیده ام و حق نمک خوردن کسی ، نزد ما بسیار محترم و لازم الرعایه است ، بلی وقتی ما نمک کسی را خوردیم دیگر حق دستبرد زدن به اموالش از ما سلب می شود چون این عمل خلاف مروت و جوانمردی و انصاف است ، که نزد ما همواره عزیز و فوق العاده گرانبهاست ، این امر بزرگترین شعار ما را تشکیل می دهد .
لیث گفت فرزندم درست می گوید ، چون او نمک ادهم را خورده ، بردن اموالش بر ما حرام است ، سپس یعقوب تمام اموال را گذاشت و در جهت آرمان عالیش ، نقشه های دیگری کشید و این بار بدون درنک به طرف تنگه های کوه خواجه که بهترین شرایط را برای بریدن راههای کاروان رو و قافله هایی که اموال گرانقیمت را برای خلفا حمل می کردند ، درارا بود ، به راه افتادند.
نامردی در برابر جوانمردی عیاران
گفتیم که یعقوب به دلیل اینکه نمک ادهم بن نصر حاکم ستمگر زابل را نخواسته چشیده بود ، از بردن اموال نفیس و گرانبهای او صرف نظر کرد و صبح روز بعد که حاکم ظالم دید اموال را جمع کرده ولی نبرده اند ، در شگفت شد ، گفت منادی کنید هر کس بگوید که به چه دلیلی این کار جوانمردانه را انجام داده درامان است و پیش من عزیز است .
لیث پدر یعقوب با کمال غرور و مردانگی رفت و خودش را معرفی کرد و گفت علت اینکه اموال نفیس شما را نبرده ایم ، فقط یک قطعه نمک بوده است ولی حاکم ستمگر زابل که نماینده خلیفه واز اعراب بود بر خلاف قولی که داده بود در کمال نامردی و با زیرپا نهادن کلیه ی اصول و خصایل انسانی به جای پرداخت مژدگانی دستور داد لیث آن پیرمرد سالخورده شجاع را درمیدان بزرگ شهر زابل ، در برابر دیده گان ملهتب همگان گردن بزنند متعاقب کشته شدن و مرگ جانگداز لیث به دستور حاکم عرب زابل ، ماموران به خانه ی وی یورش بردند تا فرزندان وی را دستگیر کنند ولی آن عقابان تیز چنگ مدتی پیش از قفس پریده بودند و آن دلاور مردان شجاع و عیاران از جان گذشته ، درکوه خواجه سرگرم ساختن قرار گاه ها و کمین گاه ها بودند تا به هدفهای بزرگ خود که همانا نجات و*آزادی سرزمین سیستان و رهایی مردم آن از اسارت و ظلم و ستم و بیداد بود نائل گردند .
آرزوی عیاران سیستان استقلال ایران است
در حدود دو قرن تمام حاکمان ظالم دمار از روزگار هر ایرانی برآوردند ، ولی پروردگار توانا بیش از این صلاح ندید. دیگر باید طلایه ی استقلال طلبی نمودار گردد و این بار از سیستان پرتو آوا فروزان شد و عطر استقلال بپراکند.
جوانمردی به نام یعقوب با گروهی بسیار ورزیده و چابک برای برانداختن حکومت ستمگران از سرزمین سیستان قیام کرده است .
مردم سیستان پی بردند که این سرزمین مردخیز ، هنوز روحیه ی سلحشوری خود را حفظ کرده وهمگان دریافتند که اگر حاکمان ، بیدادگری را از حد گذرانیده اند ، برومند فرزند این آب و خاک دستهای خون آلود آنان را با شمشیر قطع خواهد کرد .
عیاران چه کسانی بودند ؟
عیاران ، گروه اجتماعی متشکل از افرادی روستایی و شهری بودند که خصلتهایی چون شجاعت ، ذکاوت وجوانمردی داشتند .
درباره معنایی لغوی کلمه «عیار» ملک الشعرای بهر معتقد است که این کلمه صورت تغییر یافته و ضبط غلط «ایار» فارسی است که امروزه «یار»گفته می شود و به معنی رفیق و دوست صمیمی است .
کلمه عیار معنای جوانمرد را نیز می دهد ، که سخن قابوسنامه ، مکمل این سخن و بیانگر جوانمردی عیاران است : «... آن قوم عیاران که مردمی ایشان را نام ، جوانمردی نهادند . »
عیاران در گروههای اجتماعی و سیاسی منظم و تعلیم یافته ای ، منشأ تغییراتی در تاریخ سیستان گشتند . آنان در مقابل ظلم و ستیز و تبعیضات نژادی امویان و عباسیان و حکام دست نشانده ی خلفا به پا خاستند و با دلیری و شجاعت خاص طبقه خود ، ضمن مبارزه با حکام خلیفه ، مدافع مردم بی گناه و بی پناه شدند . به طوری که ، «مرام عیاران حق خواهی بود و حق ستانی»
آغاز ظلم و ستم حاکمان
باری در آن ایام که خلیفه ی بغداد ، در شهر پرشکوه و گناه آلود «هزار و یکشب » جلال و عظمت دربار تیسفون را احیاء کرده بود ، دیگر از آن سادگی و آزادی که فاتحان تیسفون و نهاوند ، ارمغان آورده بودند ، در بین فرمانروایان اسلام هیچ نشانی نمانده بود . خلیفه ی بغداد ، اندک اندک ، همان شیوه ی خسروان و قیصران را ، که اسلام بر همه ی آنها خط بطلان کشیده بود ، احیا و اعاده کرده بود و فرزندان فاتحان تیسفون و نهاوند و سیستان ، رفته رفته در دمشق و بغداد ، به همان سرنوشتی دچار آمدند که ساسانیان را به سقوط کشانیده بود .
دیگر خلفا و حاکمان آنها ، با آنکه همه جا از مسلمانی دم می زدند ، آن شور و ایمان را که اسلام هدیه آورده بود ، از دست داده بودند ، این تفاوت از روزگار بنی امیه ، چنان بارز و محسوس بود که رتبیل ( پادشاه ) سیستان چون عاملان بنی امیه را چنان طماع و گستاخ دید ، به تاسف بانگ برآورد و گفت :
«کجایند آن قوم ، که از این پیش بدین جا آمدند ؟ آن قوم که شکمهایشان به پشت چسبیده بود و چهره شان از بس برخاک سوده بودند ، سیاه گشته بود.
آن قوم که خویشتن را از برگ خرما پاتابه می ساختند ... هر چند شما به دیدار از آن قوم خوشترید اما آنها بهتر از شما پیمان نگه می داشتند و بهتر از شما نیز جنگ می کردند . »
پیدایش جنبش عیاری
طبق روایات طوماری و اقوال سیستانیان پیشین ، بعد از کشته شدن یزدگرد سوم ، دودمان ساسانی پراکنده شد ، بخشی از آنها به سیستان مهاجرت کردند ، سرپرست مهاجرین سیستان ، خسرو فرزند بهرام بن پرویز بن همز بن کسری بوده است . هنگامی که سپاهیان اعراب به سیستان می رسند مردم دلاور آن ناحیه ، هویت خسرو و یارانش را پنهان می کنند و از آن پس اسامی این خاندان مانند سایر مردم ، از فارسی به عربی مبدل می شود.

یعقوب فرزند ارشد لیث ، از زمانی که پا به عرصه ی جوانی می گذارد ، علاوه بر بخشندگی و جوانمردی ، در دلاوری و جسارت و چستی و چالاکی سرآمد هم سن و سالهای خود بوده است .
در بین جوانان کسی نبود که همسنگ یعقوب باشد ، به نحوی که به عقاب تیز چنگ معروف می شود.
گویی یعقوب لیث ، آن رویگر زاده ی سیستانی علاوه بر میهن دوستی و آزادمنشی که داشته روانشناس هم بوده است ، دریافت های خاص او از روحیه ی اجتماعیش در نهایت دقت بوده و شاید اگر این تیزبینی و هوشیاری را نداشت ، چنین زبانزد قرنهای دراز نمی شد و یادش چنین افتخار انگیز نبود .
مرام عیاران سیستان
عیاران اصول زندگی و مبادی خاص مسلکی داشتند که عبارت بود از خرد ، راستی و مردمی . جوانمرد را از سه چیز گریز نبود ، راست بگوید ، در کار شکیب کند و پاکدل باشد .
بنابراین هر مرد عیار ، دلیر و شکیبا ، پاکدل و عفیف بود . عیاران مردمی بودند که نانی بیابند و بخورند و خدمت عیاران کنند و کار را برای نام کنند نه برای نان .
از دروغ بیزار بودند و دروغگو را سخت مجازات می کردند و عقیده داشتند که خیانت کار باید به کیفر برسد .
تشکیلات عیاران سیستان
ـ عیاران برای خود تشکیلاتی داشتند از جمله :
1ـ ده تن عیار سرپرستی به نام عریف داشتند . 10
2ـ ده تن عریف سرپرستی به نام نقیب داشتند . 100
3ـ هر ده نقیب سرپرستی به نام قاند یا سرهنگ داشتند 1000
4ـ هر ده قاند یا سرهنگ تحت فرمان یک امیر بودند 10000
مرامنامه عیاران سیستان
لیث پدر یعقوب ، هفت اصل را به عنوان مرامنامه پایه و اصول عیاری وضع کرد که به شرح ذیل است :
1ـ جوانمردی :
از دید جنبش عیاران افراد سه دسته اند : یک دسته آنان که حقوق هیچ کس را رعایت نمی کنند و حتی نیکی دیگران را با بدرفتاری پاسخ می دهند . در نظر عیاران ، این گروه بدترین مردمند که اصطلاحا به اینها در فرهنگ عیاری نامرد گفته می شود .
دسته دوم : آنان که در نیک رفتاری پیش قدم نمی شوند ، ولی اگر خیری به آنها برسد آن را پاس می دارند که اصطلاحا به این گروه مرد گفته می شود .
دسته سوم : کسانی هستند که در کار خیر و رفتار نیک پیش قدمند و ابتدا اگر کسی در حق آنها بد کرد مقابله به مثل نمی کنند ، اما چنانچه خطای کسی را بخشیدند و او دگرباره ستم نمود ، سزاوار کیفرش دانسته و بداندیش را مجازات می کنند، این دسته را اصطلاحا جوانمرد می نامند .
وظیفه ثانوی جوانمرد عیار ، حمایت از مظلوم و جدال بی امان با ستمگران است، حتی مجازند اگر راهی برای مبارزه ی آشکار میسر نبود از اموال ظالم بربایند و به مظلوم و درماندگان برسانند .
2ـ راستی :
پیر عیاران گفته است : جوانمرد عیار بدان که راه تاریک است و باریک ، سویی آتش است و سویی دیگر آب ، راستی چراغ است و دروغ طوفان ، بی چراغ راه نتوان برد ، پس چراغت را در آغوش طوفان میفکن .
3ـ ستاری( پرده پوشی)
میرعیاران حدود پرده پوشی را تعیین کرده است که خلاصه ی آن را چنین است : در آن گناه که در وی حقوق ناس بود به هیچ وجه روا نیست غمض و ستاری
4ـ مروت :
مروت و جوانمردی را برسه اصل استوار می دانستند ، اول اینکه آنچه گویی انجام دهی دوم راستی در قول و فعل ، سوم شکیب در کارها .
5ـ امانت داری :
امانت داری از اصول حتمی مرامنامه ی عیاری است و در همه جا و با همه کس لازم الاجراست . شگفت اینکه امانت داری را در اموال خلاصه نکرده اند ، بلکه حفظ راز دیگران را هم شامل امانت داری دانسته و گفته اند :
رندانه سخن گوی که رندان نپسندند گر باز کنی پیش کسان راز کسی را
6ـ در باور عیاران ، پیمان شکنی گناهی نابخشودنی است .
خلف پیمان مکن ای دوست که در مذهب ما هرکه پیمان پیمان شکنی کرد مسلمان نبود
7ـ حق نمک :
پایبندی به حق نمک جزو سنگین تعرین وظیفه ی عیاران بوده است علاوه بر این نمک بزرگترین سوگند عیاران نیز بوده است .
آنکس که نمک خورد و نمکدان بشکست در مذهب رندان جهان سگ به از اوست
اصول هفتگانه مرامنامه عیاران سیستان به شرحی که گذشت ، در روایات طوماری آمده است ، احتمال دارد موارد دیگری هم در مرامنامه عیاران وجود داشته باشد که در طول روزگاران از بین رفته است .
نقش بزرگ عیاران سیستان در رسمیت یافتن زبان وشعر فارسی
بعد از فتح ایران ، به دست اعراب ، زبان عربی ، زبان رسمی و دیوانی شناخته شد . یعقوب که امیر عیاران و جوانمردان سیستان بود ، چون قسمتی از شرق ایران را به دست آورد و پس از فتح هرات ، شعرا او را به زبان عربی مدح گفتند ، به محمد بن وصیف ، دبیر رسائل می گوید :«چیزی که اندر نیابم چرا باید گفت ؟»
و شعرا را وادار ساخت که به زبان پارسی شعر گویند و این سرآغاز شکوفایی مجدد زبان پارسی شد و برای اولین بار شعر و زبان شیرین فارسی در زمان دولت او رسمیت یافت . هم چنین دستور داد تا از هندوستان نسخه ای از کتاب تاریخ پادشاهان قدیم ایران را که در آنجا بود بیاورند . که در نهایت ، این نهضت در اوج خودش منجر به خلق بزرگترین شاهکارهای ادبی ، چون شاهنامه فردوسی ، دیوان حافظ ، کلیات سعدی و مثنوی مولوی و ... در عرصه ی ادبیات پارسی به جهانیان شد . لازم به ذکر است که فردوسی بزرگ ، در تنظیم شاهنامه از منابعی استفاده کرده که قبلا توسط یعقوب لیث دستور جمع آوری آنها داده شده بود .
همانطور که ذکر شد ، سرداری این نهضت و قیام ارزنده ملی را جوانمردی بزرگ و آهنین ارده به نام یعقوب لیث صفار ، که وطن پرستی سرسخت و غیرقابل انعطاف بود ، بر عهده داشت .
به همین سبب ظهور این راد مرد بزرگ ایرانی در نزد عموم مردم وطن پرست ایران ، همانند خورشیدی درخشان ، در افق استقلال میهن به شمار می رفت .
مراسم ورود به دسته ی عیاران سیستان
ورود عیاران مراسمی داشت و شرایط مخصوص را شامل می شد و تازه وارد باید الفاظی از سر صدق به زبان می آوردو مراسم تحلیف به جا می آورد : ( سوگند به یزدان دادار کردگار ، سوگند به مهر و نان و نمک مردان ، و شنیدن نصیحت جوانمردان و خیانت نکردن ).
در این مراسم ، تازه وارد و کلیه ی عیاران بدون پوشاک فقط برای ستر عورت لنگ می بستند و در دایره ای گرداگرد میر عیار می ایستادند ، سپس یعقوب که مقام میر عیاری یا سرهنگی داشته است ، مشتی نمک در قدح آب می ریخت و داوطلب آن را می نوشید و آنگاه سکوت محض برقرارمی شد . ازهر پیر عیار ، ضمن چرخیدن به گرد دایره ی عیاران وظائف خطیر و رئوس مرامنامه عیاری را با صوتی دلنشین بازگو می کرد و داوطلب در حالی که دست راستش در دست یعقوب بود ، دست چپ خود را در پایان هر اصل به عنوان اعلام قبول بالا می برد و همچنین شعر زیر نیز زمزمه می شد :
چنین می گفت میر عیار تمامی اصول رادمردی را تمامی
که لنگ باشد از مردی نشانه که عریان گردی از حب زمانه
که حب مال دنیا گر به دل شد بر نامردمی باید خجل شد
تو اکنون چون جوانمردی و عیار نباید بندگی از بهر دینار
بدان که این برتری سوگند باشد که ما را با نمک پیوند باشد
بدان ای نوجوان تازه عیار که دارد این نمک سری ز اسرار
نخستین آنکه اندر علم ابجد شود نام پسر عم محمد (ص)
دوم رکنی زکابین بتول است مقدس دان که فرمان رسول است
سه دیگر این نمک از خاک ایران همانا بود و خوردید ای عزیزان
شما را دین این کشور به گردن بود زین لحظه تا پایان مردن
نباید این نمک گردد فراموش که این بار گران داریم بر دوش
نمک نامی زاسمای علی (ع) دان گرامی دار او را همچوقرآن
اگر خوردی نمک روزی زخوانی بباید حرمت او را بدانی
نمک خوردی مکن آهنگ پستی کنون مردی و خودمولاپرستی
عیان گفتم تو را ای رند باهوش نمک خوردی مکن شکرش فراموش
نخست از حق ، دوم از دست یاران سوم این را که بود از خاک ایران
نبایداین نمک گردد فراموش که این بار گران داریم بر دوش
خیانت گر کنی بر ملک و ملت مکافات عمل بینی بر مذلت
پس از پایان مراسم ،داوطلب عیار ، مردی رسمی شناخته می شد و به وسیله ی میر عیار از بین عیاران با سابقه یک نفر به عنوان استاد ، برای شخص جدید الورود تعیین می گردید .
وجه امتیاز قیام عیاران سیستان بر نهضتهای دیگر
یعقوب و عیاران ، ویژگی های برجسته وممتاز بسیاری داشته اند ، بطوریکه آن امتیازات نسبت به قیامهای قبل و بعد در خور انکار نیست . برای اثبات این نظریه ، نکات زیر را مورد بررسی قرار می دهیم:
1ـ اساسنامه ی درون حزبی و ایدئولوژی سیاسی
2ـ افق همت یعقوب و درصد اعتماد عیاران نسبت به او
3ـ تحمل سختی ها و رنج پذیری
4ـ عدالت اقتصادی و اجتماعی
علل عملکرد برتر عیاران سیستان
1ـ استخوان بندی عیاران دوره ی یعقوب را جوانان سیستانی تشکیل می دادند که در فرهنگ ، عرف اجتماعی ، آیین ، منش و روش مشترک بوده اند ، بویژه از دوران کودکی بافت فکری آنها با داستانها و دلاوری های قهرمانان سیستان پرورش یافته است .
2ـ وجود دلاوری چون یعقوب در راس آنها عامل بسیار مهمی بوده است .
3ـ فرهنگ اجتماعی ـ ملی مردم سیستان بیگانه پذیر اعم از مهاجر و مهاجم نبود ، در سیستان حتی اعراب نتوانستند دوام بیاورند ، گویی قهرمان شاهنامه در آنجا است و منش و روش آنها را زیر نظر دارد . مردم سیستان پشتیبان و مددکار عیاران بوده اند .
وفات لیث صفاری و سازماندهی عیاران به دست یعقوب
سرگذشت عیاران بسیار مفصل است . ولی چون هدف ما شناختن و شناساندن عقیده و مرام آنها است، به ذکر نمونه ای از ویژگی های اخلاقی آنان اکتفا می کنیم :
پس از مرگ جانگداز لیث ، عیاران سیستان در کوه خواجه اجتماع می کنند تا یعقوب را به سرهنگی برگزینند ، یعقوب می گوید چرا دیگری را انتخاب نکردید ؟ عیاران می گویند تو در هر فن استادتری ، یعقوب می گوید آنچه من تاکنون انجام داده ام ، وظیفه یک عیار است ، برای سرهنگی بیش از اینها لازم است ، یاران می گویند راه انتخاب سرهنگ چیست ؟ یعقوب می گوید : هر یک از ما نامه ای به حاکم بنویسیم و از او پنج هزار دینار طلب کنیم ، حاکم فرمان هر کس را اجابت کرد ، او را سرهنگ ما خواهد بود .
حاکم سرانجام فرمان یعقوب را اجابت می کند ، و عیاران پایکوبان یعقوب را به سرهنگی بر می گزینند . آن جوانمرد بلند همت تمام سکه ها را به طور مساوی بین کلیه ی عیاران تقسیم می کند ، ازهر پیر عیار می گویدچرا برای خود دیناری برنداشتی ؟ یعقوب می گوید سهم من باشد در آینده از خلیفه بغداد می ستانم ، از هر شیرین گفتار به مزاح می گوید : ای رند کامل ، جوجه مرغ را بین ما تقسیم کردی که شکار بزرگ برای خودت بماند . یعقوب می گوید : آنچه که از خلیفه بستانم پیش کش مردم وطنم می کنم .
عیاران در زمان آخرین بازمانده ی دودمان یعقوب
پس از دستگیری عمر و لیث که به جنگ با سامانیان رفته بود و پیروزی سامانیان ، عیار مردان به خود آمده و در احیای جنبش و پرورش جوانان برومند مستعد همت گماشتند . با اینکه امرای سامانی بارها برای فتح سیستان لشکر می کشند ، به خاطر سعی و جهت عیاران ، موفق به فتح سیستان نشدند ، و هر بار پس از تلفات سنگین به مقر خود بازگشتند . مطالب مذکور خلاصه متن تاریخ است .
ابونصر سامانی به عزم فتح آخرین سنگر صفاریان ، لشکری به فرماندهی غلامان ترک روانه ی سیستان می کند و جنگ سختی بین قوای سیستان و نیروی ابونصر در می گیرد . شاهین ، پیر عیار ، دروازه ی شهر را می گشاید تعداد زیادی از لشکر ابونصر وارد شهر سیستان می شوند ، بعد دستور می دهد که دروازه بسته شود ، خلف بن احمد صفاری آخرین امیر صفاری که خود سمت میر عیاری نیز داشته است ، با کمک عیاران دلاور سیستان همه ی آنان را از پای در می آورد . سپس خطاب به لشکر مغلوب می گوید :
شما را آزاد می گذارم به شهر و دیار خود برگردید ، ولی در رکابی شمشیر بزنید که فرمانبر خلفای بیگانه نباشید . امیران شما دسترنج ملت ایران را جمع آوری و به بغداد می فرستند . اگر بار دیگر به این سرزمین حمله کنید ، سرنوشتی بدتر از این در انتظارتان خواهد بود .
عیاران در زمان سلطان محمود غزنوی
وجود حکومت سیستان و شهرت دلاوری عیاران ، پایگاه انقلاب خیزی بود که می توانست در آینده برای محمود گرفتاری ایجاد کند . از این روی با سپاهی بزرگ و تجهیزات کامل به سیستان حمله کرد و خلف بن احمد آخرین امیر صفاری را دستگیر و به خراسان تبعید نمود و سلسله صفاری در سل 393 هجری منقرض شد . سلطان محمود غزنوی ناجوانمردانه و با حیله در میان عیاران سیستان به صورت ناشناس نفوذ می کرد و آنها را شناسایی می نمود و بدین وسیله بسیاری از این شیر مردان مدافع ایران عزیز را از بین برد .
خواب و عیاران
این جوانمردان خانه به دوش ، پشت به زمین می خوابیدند و دست راست مچ کرده و میانگین ساعد را بر روی پیشانی می نهادند تا بیننده نتواند مطوئن شود که طرف خواب است یا خود را به خواب زده است و برای محصول اطمینان می بایستی به کاوش بپردازد و در این حالت عیار بیدار می گردید . شگرد دیگر عیاران خواب ایستاده و خواب در حرکت بوده است . عیاران در عملیات شبانه گاهی تا فرا رسیدن فرصت مناسب برای حمله در گوشه ای ایستاده و پنجه ی خود را میان چهل تار کمربند خویش نموده و از خوابی کوتاه و شیرین بهره می جستند .
همچنین وقتی عیاری ناگریز بود مسافتی دراز از راههای کم تردد طی کند ، پرده ی شال خود را بر روی شانه نهاده و ضمن تکیه دادن سرخود بر پرده ی شال در حین راه رفتن ، حالتی ما بین خواب و بیداری داشته اند .
بی جهت نیست که خلیفه المعتصم درباره یعقوب گفته است : مگر این مرد در خانه زین متولد شده است ،او کی استراحت می کند ؟ چه موقع غذا می خورد ؟ و ...
شعار عیاران سیستان
«تا دشمن در این سرزمین لانه دارد ، شمشیر دلاوران به نیام نیارامد»
صفات عیاران سیستان
صفات عیاران ،دلیری ، شجاعت ، صبوری ، راستی ، یاری به درماندگان ، تحمل سختی ها ، عفت ، فداکاری ، بی نیازی، بخشندگی، وفای به عهد و سرانجام دوستی با دوستان و دشمنی با دشمنان بود . عیار می بایست عمل و گفتارش یکی باشد ، شرط عیاری فقط داشتن زور بازو نبود ، بلکه عیار ، در پیکارها از ذکاوت و هوشیاری مدد می گرفت .
از صفات بارز عیاران رازداری بود ، به طوری که اسرار مردمان ظاهر نکند «عمر و وراق» در شعری آنان را حریص در جنگاوری ، فرمانبردار ، شیرانی مهاجم ، جوشن به تن و نیزه به کف توصیف می نماید .
عیاران در اسب سواری ، تیراندازی ، کمند افکنی ، زنجیر گسلی ، نقیب زنی ماهر بودند .
برخی از عیاران مشهور سیستان
1ـ یعقوب لیث :
یعقوب لیث ، بنیان گذار حکومت صفاریان ، در زمره ی عیارانی بود که در سیستان گرد آمده بودند . وی در جوانی به درجه سرهنگی رسیده بود . یعقوب می گفت «من این پادشاهی و گنج و خواسته ، از سر عیاری و شیر مردی به دست آورده ام ، نه از میراث پدر»
2ـ امیرحمزه بن عبدالله آذرک :
وی به سال 181 هـ ق یعنی سال یازدهم خلافت هارون الرشید خروج کرده و بر سیستان و کرمان و خراسان مسلط شد . او که دهقانی سیستانی و مدعی رساندن نسب به پادشاهان کیان بوده از تاریخ 181هـ ق تا 213هـ ق که سال فوت اوست از کابل تا فارس و از خراسان تا دریای عمان را تحت امر داشت و تا حمزه زنده بود ،دیناری از این نقاط خراج و مالیات به بغداد نمی رفت و خود او نیز به این عنوان از مردم هیچ نمی گرفت .
3ـ ابوالعریان :
وی یکی از پهلوانان معروف سیستان در سال 200 هـ ق بوده که در عهد حمزه در سیستان قد علم کرد و ابوالعریان لقب داشته ، از سرهنگان و سوغوغاهای سیستان به شمار می رفته است ، به قول تاریخ سیستان گروهی سوغوغا با او بودند ، او عامل خلیفه اشعث بن محمد را شکست داد .
4ـ احمد قولی :
یکی دیگر از عیاران این سرزمین است که ، مردم سیستان اطراف او جمع شدند ، همچنین صالح بن نصر و یعقوب لیث و دیگر عیاران سیستان وی را یاری کردند .
5ـ سرماتک :
یکی از عیاران مشهور و از یاران یعقوب بود ، معنی تحت الفظی سرماتک ، سرشکن است ، این شخص از بزرگان و فرماندهان عیاران بوده ، زیرا در حوادث بعد با یعقوب و عیاران دیگر کارهای مهمی انجام داده و قیامهای عظیمی برپا می کند .
6ـ محمد بن هرمز :
وی از عیاران معروف سیستان در سال 300 هـ ق بوده که به مولی سندلی شهرت داشته است . محمد بن هرمز در راس عیاران سیستان قرار گرفت و توانست یکی از کودکان آل صفار به نام ابوحفض عمر و بن یعقوب بن محمد بن عمر و لیث را روی کار آورد ، در این حادثه عیاران کار بزرگی انجام دادند .
7ـ زنگالود :
از مشاهیر عیاران سیستان است که در حدود 301 هـ ق با عیاران دیگر که همواره منشا هیاهو و نهضت و جنبش بودند و کانون آزادیخواهی را گرم داشتند ، کشته شد .
8ـ احمدیا :
یکی از سرداران عیاران بوده که در سال 301 هـ ق در فتنه ی سلیح نام اوقی که به سیستان لشکر کشیده بود ، با عیارانش قیام کرد و او را کشت .
9ـ سرهنگان و سوغاغا ها که به سال 306 هـ ق با عیاران دیگر به جنگ کثیر بن احمد ، حکمران سیستان رفت و او را کشت .
10ـ امیر بو جعفر :
در محرم سال 311 هـ ق امیر بوجعفر به سالاری عیاران و رهبری سیستان رسید و در جنگ با عزیز بن عبدالله پیروز شد .
از سخنان یعقوب لیث به عیاران سیستان
«ما نمی خواهیم و نباید بخواهیم مثل حکمرانان و کارگزاران ظالم زر و سیم بیندوزیم ، اگر کسی چنین اندیشه ای در سر دارد سخت در اشتباه است ، هدف ما بیرون راندن ظالمان از این آب و خاک است ، برای رسیدن به این هدف تا پای جان ایستاده ایم ، این سرزمین باید از چنگال بیگانه رهایی یابد ، تا ما زنده ایم برای عملی ساختن این منظور از هیچ کوشش دریغ نخواهیم کرد . پس از ما هم تکلیف بر عهده ی آنهایی است که احساس زنده بودن دارد .»
و پس از ادای نماز دو دست را بالا گرفته و با صدایی موج دار و گریه آلود فریاد زد :
«ای خدای بزرگ ای خالق زمین و آسمان ما را یاری ده تا این سرزمین مقدس را از شر ستمگران پاک نگه داریم»دکتررئوفی

 


آرامگاه یعقوب لیث صفاری که با شماره 2550 در فهرست آثار ملی به ثبت رسیده وضعیت مناسبی ندارد و در ضریح آهنی مقبره آن از چوب صندوق میوه برای اتصال بخشهای مختلف استفاده شده و روی آجرها و دیوار قدیمی آرامگاه نیز میخهایی زنگ زده و تارعنکبوت جلب توجه می کند.

به گزارش مهر، آرامگاه یعقوب لیث صفاری که با شماره 2550 در آثار ملی ایران به ثبت رسیده است در روستای شاه*آباد در ده کیلومتری دزفول، سمت راست جاده دزفول به شوشتر قرار دارد. کنار این آرامگاه بازمانده*های شهرجندی شاپور دیده می*شود. همچنین در بخش غربی شهر دزفول از مسیر اندیمشک به دزفول تندیس عظیم یعقوب لیث که سوار بر اسب می تازد نصب شده و این مهر تائید دیگری بر وجود آرامگاه یعقوب لیث است.

یعقوب لیث صفار نخستین کسی بود که زبان پارسی را ۲۰۰ سال پس از ورود اسلام به ایران، به عنوان زبان رسمی ایران اعلام کرد و پس از آن دیگر کسی حق نداشت در دربار او به زبانی غیر از پارسی سخن بگوید. دکتر محسن ابوالقاسمی در کتاب "تاریخ زبان فارسی" آورده*است: «در سال ۲۵۴هجری، یعقوب لیث صفار، دولت مستقل ایران را در شهر زرنج سیستان تاسیس کرد و زبان فارسی دری را زبان رسمی کرد که این رسمیت تا کنون ادامه دارد.»


سخنگوی انجمن دوستداران میراث فرهنگی تاریانا خوزستان افزود،آرامگاه یعقوب لیث با گنبد بلند مضرس (دندانه دار) سفید رنگ در قسمت شمال شرقی روستای شاه*آباد در 5 کیلومتری جاده دزفول
شوشتر، در میان یکی از مهم ترین محوطه های تاریخی ایران یعنی خرابه های شهر ساسانی و دانشگاهی جندی شاپور قرار دارد. گنبد این آرامگاه یعقوب لیث صفاری از بهترین نوع گنبد های مخروطی واقع در خوزستان است.

دبیر انجمن دوستداران میراث فرهنگی تاریانا خوزستان اظهار داشت: «بنای آرامگاه از یک ورودی برخوردار است و سطح داخلی آرامگاه را از سطح بیرونی آن جدا می کند. سازه اصلی بنا خشت خام است و نقوش برجسته و ملات گچ و خاک دارد.»

گهستونی یادآور شد: «بنا به گفته های مردم محلی چون در حدود چند دهه پیش کتیبه ای بر روی دیوار گنبد قرار داشته که به خط عربی نام یقعوب لیث سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی نوشته شده بود این فرض که مقبره یعقوب لیث در این مکان قرار دارد را بسیار کرد. اما اکنون با اسپری مشکی نام یعقوب لیث را پاک کرده اند. تابلوی میراث فرهنگی نیز با همان رنگ سیاه مخدوش شده است.»


سخنگوی انجمن دوستداران میراث فرهنگی تاریانا خوزستان با بیان اینکه در محوطه 9 هکتاری و فنس کشی شده آرامگاه، قبرستانی بزرگ مشاهده می شود که سنگ قبرهای قدیمی آن به قدیمی بودن این بنا گواهی دارد افزود که ضریح آرامگاه به هیچ وجه در حد مقام هر شخصیتی که زیر این خاک خفته باشد نیست چه آن شخص یعقوب لیث باشد و چه شاه ابوالقاسم.

در بخشهای مختلف ضریح آهنی این مقبره، از چوب صندوق میوه برای اتصال بخش های مختلف ضریح استفاده کرده اند و روی آجرها و دیوار قدیمی آرامگاه میخ هایی زنگ زده، سیم های کج و مهوج، تارعنکبوت های با گستره زیاد، موکت های رنگ و رو رفته، درب ورودی بسیار مواقع قفل زده شده، محوطه سازی نامناسب و... به نحو نازیبایی جلب توجه می کند.


این آرامگاه با محوطه 9 هکتاری اش دو چشمه سرویس بهداشتی دارد که مدت هاست نه آب دارد و نه دربشان باز است. حتی از تجهیز ساختمانی با دو اتاق که از قبل در محوطه ساخته شده بود و برای راه اندازی پایگاه جندی شاپور در نظر گرفته شده خبری نیست. راه اندازی این پایگاه در دور اول سفر هیات دولت مصوب شد اما تا کنون نسبت به راه اندازی آن اقدامی صورت نگرفته است


یاد بزرگان موسیقی زابلی با آن پوشش وقدوقامت و..زیبا گرامی باد

پاسخ با نقل قول


1.      بیست بهمن*ماه سال ٢٤٧ هجری، بنابر برابرگذاری*های تاریخی، هم*زمان است با روزی که یعقوب لیث، هرات، بامیان، بلخ، کابل، غزنه و بُست را از یوغ تازیان رهاند. او را می*توان از مبارزان خستگی*ناپذیر راه آزادی و یکپارچگی ایران، برشمرد. یعقوب لیث صفاری، کسی است که تلاش کرد تا شکوه و ارجمندی را به ایران بازگرداند.
در تاریخ، چنین آمده که او پس از گذشت نزدیک به سه سده پس از یورش تازیان بر ایران، در هنگامه*ای که ایرانیان ناچار بودند به زبان عربی، سخن بگویند،* به زبان مادری*اش، به زبان فارسی سخن گفت.
یعقوب لیث، نه تنها از آن روی که کوشید تا ایران را از یوغ خلفای عرب برهاند، در خور ارج و ارزش و یادکرد است بلکه بیشتر از آن روی که با زنده کردن زبان فارسی، ملت ایران را از نابودی رهانید، سزاوار ستایش است.
یعقوب بسیار به ایران و تاریخ باستان کشورش، مهر می*ورزید. پس از شکست ساسانیان به دست اعراب و چیرگی 200ساله*شان بر ایران، زبان رسمی کشور، عربی شد چرا که عرب*ها، حاکمان شهرها بودند و هرآن*کس که زبانشان را نمی*دانست عجم(:گنگ) می*نامیدند.
همه*ی کتاب*ها به زبان عربی بود تا زمانی که یعقوب، بر هرات، چیرگی یافت. می*گویند پس از ورود یعقوب به هرات، «محمد بن وصیف سیستانی»، سروده*ای در ستایش یعقوب به زبان عربی سرود و برایش خواند اما یعقوب خطاب به این چکامه*سرا گفت: «چیزی که من اندر نیابم، چرا باید گفت؟»
یعقوب پس از ورود به شهر زرنج و بنیان*گذاری دولت مستقل ایرانی صفاری، در فرمانی؛ زبان رسمی کشور را زبان پارسی برخواند و دستور داد تا همه به پارسی سخن بگویند و همه*ی اسناد دولتی به زبان پارسی نوشته شود.
وی همه*ی کارگزاران دادگاه*ها و دولت را واداشت تا به پارسی سخن بگویند. او به کارگیری زبان عربی را به جای زبان مادری، ننگ می*شمرد و هیچ*گونه آن را نمی پذیرفت.
از همین*روی یعقوب را «سردار پارسی*گوی»، فرنام(:لقب) دادند. به باور برخی، نام «یعقوب لیث صفاری»، در زنده کردن زبان پارسی حتا فراتر از فردوسی است چرا که او زبان فارسی را زنده کرد و فردوسی آن را جاودانه.
پس از یعقوب هم سامانیان و آل بویه که دوست*دار زبان پارسی بودند این زبان را گسترش دادند، غزنویان نیز پارسی را در هندوستان گستردند. زبان پارسی در دربار مغولی هند، زبان رسمی بود. پراکندگی زبان پارسی در هند شوند(:سبب) پیدایش زبانی به نام اردو(زبان رسمی پاکستان)شد. سلجوقیان نیز زبان پارسی را در آسیای کوچک پراکندند و در دولت عثمانی زبان پارسی مرسوم بود.
یعقوب لیث صفاری، فرزند مردی رویگر(مسگر) از اهالی خوزستان بود، واژه*ی صفار در زبان عربی به معنی مسگر است.
او مردی بود آزاده و پر داد و دهش و البته بسیار میهن*دوست. حسن*بن زید علوی که از دشمنانش بود به شوند(:سبب) پایداری و دلاور*مردی*هایی که یعقوب از خود نشان داده بود، وی را «سندان»*(مرد تنومند) نامیده بود.
آوازه*ی جوانمردی وی چنان پراکنده بود که گروهی از جوانان که برای دستگیری از هم*میهنانشان، می*خواستند گردهم آیند از یعقوب خواستند که سرپرستی گروهشان را بر دوش بگیرد. اینان، همان*ها بودند که به عیاران،نامور شده بودند. می*گویند؛ عیاران، جوانمردانی بودند که از ثروتمندان، مال می*ربودند و به دست بیچارگان می*سپردند.

ریاست عیاران و داستان نمک*گیر شدنشان
در وصف جوانمردی عیاران، بسیار گفته و نوشته*اند. به نقل از برخی نوشتارها، چنین آمده که؛ این گروه شبی به خزانه*ی سلطان رفتند و کیسه*ها را از مال و جواهرات پر کردند تا چشم رییس گروه(یعقوب لیث صفاری) به چیزی سپید و درخشنده افتاد و گمان برد گوهر شب*چراغ است. برای اطمینان در تاریکی آن را با نوک زبان چشید و سپس برآشفت و خشمگین شد. افرادش به سویش آمده، پنداشتند که کسی خبردار شده و به دام افتاده*اند. شوند این برآشفتگی را از وی پرسیدند و او گفت: این که من چشیدم، نمک بود و ما ناخواسته نمک*گیر سلطان شدیم و شرط راد*مردی نیست که نمک بخوریم و نمکدان بشکنیم، بنابراین نمی توانیم مالی از اینجا بیرون ببریم.
بامدادان سلطان خبردار شد که به خزانه، زده*اند اما هیچ نبرده*اند. بنابراین فرمان داد در شهر بانگ برآرند که آن کس که دیشب به خزانه زده در امان است تنها سطان مشتاق شناسایی وی است. یعقوب آمد و گفت من آن*کس بودم. سلطان پرسید چرا به خزانه زدی اما هیچ نبردی؟ وی داستان را گفت و سلطان را بس خوش آمد و گفت تویی که اینچنین قدر نمک را می*شناسی جایت اینجاست و خزانه*داری را به وی سپرد.

پیشروی یعقوب تا خوزستان و قصدش برای چیرگی بر بغداد
دودمان صفاری در کوتاه*زمان به بخش گسترده*ای از گستره*ی حکومتی عباسیان چیره شدند. یعقوب در ٢ سال هرات، بلخ، کابل و قندهار (یعنی همه*ی افغانستان امروز) را که در آن زمان ایران* خاوری خوانده می*شد از تازیان بازپس گرفت و به سال 868 میلادی نیز کرمان و همه*ی پارس را گرفت و همچنان ادامه داد تا زمانی که به خوزستان رسید و قصد بغداد کرد.
خلیفه از سوی یعقوب بیمناک شد و نماینده*ای نزد وی فرستاد. نماینده*ی خلیفه که به جندی*شاپور رسید، یعقوب به بیماری قولنج، دچار شده بود و حال خوشی نداشت.
خلیفه در آن نامه، حکمرانی سرزمین*هایی که یعقوب بر آن*ها چیره شده بود را به وی بخشید تا اندیشه*ی چیرگی بر بغداد را نکند.

بغداد بر خاکستر تیسفون ساخته شده است
یعقوب اما این چنین پاسخ داد: «به خلیفه*ی مسلمین (المعتمدُ ل بالله عباسیان) هنگامی که ما در*باره*ی بخشش و کار شما شنیدیم که استان*های بسیاری از ایران را به خود ما ایرانیان بخشیده*اید، بسیار فریفته شدیم. ما به برادرانمان گفتیم که خلیفه*ی بغداد تا چه اندازه بخشنده و بزرگوار است که اداره*ی استان*های خودمان را به خودمان واگذار می*کند. از کجا خلیفه قدرت چنین دَهشی را به*دست آورده؟ خلیفه هرگز دارای استان*های ایران نبوده که اینک اداره* شان را به ما ببخشد. اما به راستی بغداد، زمانی در میان*رودان که نخستین استان ایران بود بر روی خاکستر تیسفون و بر پُشته*ای از کشته شد**گان سدها و هزاران هم*میهن ما ساخته شد و شما روح سرگردان نیاکان کشته*شده*ی ما را شب*ها در حال گام زدن در کنار بارگه با*شکوه خود می*توانید ببینید. آن*ها چشم در چشم شما می*دوزند و شما را پریشان می *کنند، آیا راست نیست که بغداد به بهای خون ایرانیان ساخته شده؟
خلیفه باید پاسخ این پرسش را به جهانیان بدهد، آیا آن*چه که خلیفه و نیاکانش برای ایران کرده*اند می*تواند نشانی از دادگستری داشته باشد؟ من یعقوب لیث، پسر لیث سیستانی، یک مسگر ساده، یک کارگر ساده، فرزند ایران، با قدرت مردم ایران، با این نوشته اختیارات خلیفه را رد می*کنم (بخشش و بر گرداندن استان*های خودمان به خودمان را)، من هرگونه دخالت بغدادیان در کار ایرانیان را رد می*کنم. ما به خلیفه*ی بغداد نیاز نداریم که استان*های خودمان را که پیشاپیش پس گرفته*ایم و برای ایران است و نه هیچ*کس دیگر به ما ببخشد. خلیفه شاید خلیفه*ی جهان باشد اما هرگز خلیفه*ی ایران نمی*تواند باشد.
اما شوربختانه مرگ، فرصت را از یعقوب گرفت و زمانی که نماینده خلیفه در راه برگشت بود یعقوب در خاک سرد با هزاران آرزو برای ایران خوابید.
آرامگاه یعقوب، سده*های بسیاری است که در روستای شاه*آباد دزفول است. به گفته*ی برخی پژوهشگران*، باستان*شناسان و تاریخ*دانان دزفولی، ۲۵ سال پیش، کتیبه*ای بر روی دیوار گنبد وجود داشته که بر آن نام یقعوب لیث به*روشنی دیده می*شده است اما این روزها از آن نوشته، خبری نیست.



1.      برگرفته از مجله افراز (نامه درونی انجمن فرهنگی ایران*زمین)، شمارهٔ هشتم، از تابستان 1384 تا بهر 1385 خورشیدی، صفحه 87 تا 91

1

«ما به اعتقاد نیکو برخاستیم که سیستان را فراکس ندهیم، اگر خدای تعالی نصرت کند به ولایت سیستان اندر فزاییم آنچه توانیم». یعقوب لیث برگرفته از تاریخ سیستان سرزمین باشکوه و شگفت*انگیز سیستان که در جنوب خاوری ایران واقع شده، با وجود رود بزرگ هیرمند و دریاچه*ی زیبای هامون به عنوان بزرگ*ترین دریاچه*ی آب شیرین فلات ایران، جلگه*ی حاصل*خیز و بزرگی را تشکیل داده که می*شود سالانه از آن سه نوع محصول برداشت نمود، به*گونه*ای که این سرزمین را انبار غله*ی آسیا لقب داده*اند. بسیاری از پژوهش*گران و تاریخ*نویسان، تأثیر تمدن کهن سیستان و حوزه*ی هیرمند را بر ایران، جهان اسلام و حتا تمدن بشری ژرف دانسته*اند. وجود آثار مکتوب به* جا مانده از دانشمندان، فیلسوفان، متکلمان و شاعران شهیر به*ویژه پس از اسلام در این سامان، گواهی روشن بر این مدعاست. این سرزمین زادگاه بزرگانی چون رستم، بزرگ*پهلوان ایران باستان، یعقوب لیث، فرخی سیستانی، ابوسعید سجزی، ابوسلیمان سجستانی، ابوداوود سجستانی و هزاران پاسدار کیان و معمار ارزنده*ی کاخ ادب و فرهنگ ایران است. حریر بن عبدالله سجزی، اولین فقیه شیعی پس از اسلام اهل سیستان بوده و نخستین شعر به زبان فارسی پس از اسلام در این*جا سروده شده است. محمد بن وصیف سجستانی را به عنوان اولین شاعر پارسی*گوی و سدشکن فرهنگ تاریخ این آب و خاک معرفی کرده*اند. نوآوری نخستین آسیاب*های بادی در جهان، از سیستان گزارش شده است. بر پایه*ی برخی آثار مکشوفه*ی باستانی، این سرزمین از گذشته*های دور دارای تمدن و فرهنگی بسیار شکوفا بوده و بر اثر موقعیت خاص اقلیمی، سیاسی و فرهنگی منطقه، پیوندگاه تمدن*های بزرگ فرارود، میان*رودان و هند و چین به*شمار می*رفته است. شهر سوخته و تمدن هوشمند آن با پنج*هزار سال دیرینگی به عنوان بزرگ*ترین استقرار شهرنشینی در نیمه*ی شرقی فلات ایران، نمونه*ای منحصر به فرد و نمودار واقعی دانش، صنعت و فرهنگ گذشته*های دور سیستان است. هم*چنین کوه خواجه که بازمانده از دوران اشکانی و ساسانی است در بردارنده*ی عناصر مهمی از تاریخ معماری، هنر و باورهای مذهبی این سامان است. شهر دهانه*ی غلامان، یادمان دوران هخامنشی، تنها شهر شناخته*شده به معنی متعارف امروزی است که الگوهای معماری مذهبی آن بیانگر رشد و شکوفایی نخستین اندیشه*های منظم و تدوین*یافته*ی مذهبی است. با این سرافرازی*ها و صدها مورد دیگر از جاذبه*های گردشگری، طبیعی، فرهنگی و... در سیستان، این سرزمین به نمایشگاهی منحصر به فرد و کم*نظیر تبدیل شده است.


2

«دولت عباسیان بر غدر و مکر بنا کرده*اند، بنگرید که با بوسلمه، ابومسلم، برامکه و فضل سهل با آن همه خدمت که به ایشان کرده بودند چه کردند؟ و کسی مباد که بر ایشان اعتماد کند». یعقوب لیث برگرفته از تاریخ سیستان
دولت بنی*عباس از میانه*ی سده سوم هجری رو به انحطاط و زوال گذاشت و خلیفگان عباسی بر اثر طغیان و شورش در اطراف و جوانب متصرفات خویش، پیوسته با دردسرهای فراوان روبه*رو بودند. جای هیچ*گونه تردیدی نیست که هارون از بزرگ*ترین خلیفگان عباسی بود، با این حال ضعف عباسیان از زمان همین خلیفه آغاز شد. ضدیت و دشمنی خاندان عباسی با خاندان علی (ع) به خصوص دشمنی فوق*العاده*ی هارون*الرشید نسبت به آنان و نیز برانداختن برمکیان، که خاندان ایرانی علم*دوست و ادب*پرور بودند، در بیشتر نقاط متصرفات اسلامی اغتشاشاتی را به*بار آورد و موجب استقلال غالب متصرفات عباسیان گردید. وجود عواملی چون، انتساب بخش عمده*ی قهرمانان ملی شاهنامه به سیستان، مردم این سرزمین را آزاده، میهن*پرست، متوجه به ملیت و متعهد به عادات و رسوم ملی و بی*اعتقاد نسبت به دستگاه خلافت عباسی به*بار آورده و باعث ظهور گروه*های مختلف سیاسی و اجتماعی همانند عیاران در این منطقه شده بود که این گروه*ها نیز بنیادگذار قیام*های پرتوانی بر ضد عرب*ها شدند. یعقوب سرآمد آنان بود. طاهر ذوالیمینین که یک دستش در پیمان خلیفه مأمون بود و دست دیگرش در پیمان امام رضا، گرچه با پاسداری از میراث نیاکان در هنگامه*ی خاموشی، پرچم ایرانی*گری خفته را دوباره برافراشت اما جانشینان او بیشتر گماشتگان نهاد خلافت بودند تا چون آن سردار بزرگ، دارای استقلال. اینک پس از دو سده سکوت، سرزمین از هم پاشیده*ی ایران، مرده*ریگ پادشاهی*های باستان، می*رود تا لرزه*ای بر اندام*واره*ی خود افکند.

3

«من مردی عیارپیشه*ام، اگر نانی یابم بخورم و اگر نه، خدمت عیاران و جوان*مردان می*کنم و کاری اگر می*کنم از برای نام می*کنم نه از برای نان». یعقوب لیث برگرفته از سمک عیار درباره*ی اصل و نسب یعقوب لیث در کتاب*های تاریخی، روایات*های متفاوتی است. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده، درباره*ی لیث، پدر یعقوب چنین می*نویسد: «لیث رویگر بچه سیستانی بود چون در خود نخوتی می*دید به رویگری ملتفت نشد و به سلاح*ورزی و عیاری افتاد».(1) با وجود این*که بعضی از تاریخ*نویسان یعقوب لیث را رویگرزاده*ای بیش ندانسته*اند اما نویسنده*ی ناشناخته*ی تاریخ سیستان او را از پشت ساسانیان می*داند و نسب وی را پس از ده میانجی به انوشیروان و پس از پنجاه و پنج میانجی به کیومرث می*رساند.(2) یعقوب لیث به سال 206 یا 207 هجری قمری در خانواده*ی رویگری به*نام لیث در روستای قرنین، نزدیک شهر زرنگ(زرنج) زاده شد.(3) پسران لیث نیز چون خود او شغل رویگری داشتند اما چون روستایی کوچک به چند نفر رویگر در یک زمان احتیاج نداشت بخشی از اوقات یعقوب و برادرانش به سرگرمی*های دیگری مانند: کاردکشی، کمدافکنی، تیراندازی، نیزه*اندازی، سوارکاری و عیاری سپری می*شد. یعقوب و برادرانش در عیاری به کمال رسیدند و چون پدرشان درگذشت، یعقوب ناگزیر کارهای وی را ادامه داد تا خانواده*اش را تأمین کند اما در عین عیاری، همت بالایی نیز داشت. از این*رو فرمانده و سردسته*ی گروهی عیارپیشه شد که در فرصت*های مناسب به قافله*ها و کاروان*ها می*تاختند و کالاهای نفیس را که برای خلیفگان فرستاده می*شد، به غنیمت می*بردند تا میان نیازمندان تقسیم کنند.

از اواخر خلافت مأمون، حکومت خراسان و سیستان در دست خاندان طاهری بود و *آنها کسانی را به حکومت سیستان فرستاده و بیشتر نمایندگان آنان با سرکشان محلی به زد و خورد می*پرداختند. از کسانی که در سیستان علیه طاهریان و خلیفه «المتوکل علی*الله» قیام نمود صالح بن نصر بود. در اوایل سال 232 یعقوب به همراه جمعی از یاران خود به صالح پیوست. وی در پنجم محرم 237 شهر تاریخی بُست را از چنگ نماینده*ی خلیفه درآورد و به صالح داد و به پاس این خدمت، مقام سرهنگی بُست را به*دست آورد. یعقوب در نتیجه*ی همکاری با صالح، کارش بالا گرفت و یاران و فداییان بسیاری پیدا کرد. صالح که به کمک یعقوب بر دشمنانش پیروز شده بود پس از مدتی، به مردم ستم نمود و شهرها را غارت کرد. از این*رو یعقوب با او مخالفت کرد و در 244 به جنگ با وی پرداخت و او را شکست داد. از آن پس لشگریان سیستان با درهم بن نصر برادر صالح بیعت کردند و یعقوب یکی از کسانی بود که به سپه*سالاری آن نیروها برگزیده شد. درهم که از شجاعت و قدرت روزافزون یعقوب و محبوبیت وی در میان عیاران سیستان ترسیده بود به نزدیکان خود دستور قتل یعقوب را داد ولی یعقوب که آگاه شده بود با پیش*دستی، او را دستگیر و روانه*ی زندان کرد و شماری از یاران وی را بکشت. مردم سیستان در روز 25 محرم 247 هجری قمری برابر با فروردین*ماه 240 هجری خورشیدی (12 آوریل 861 میلادی) با یعقوب فرزند لیث پیمان بستند (بیعت کردند).(4)

4

«من داد را برخاسته*ام بر خلق خدای تبارک وتعالی... سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود». یعقوب لیث برگرفته از تاریخ سیستان یعقوب لیث در 247 هجری قمری به یاری مردم آزاده*ی سیستان، نخستین دولت مستقل ملی را در ایران تشکیل داد و شهر زرنگ را به پایتختی برگزید و پیش از پرداختن به نواحی غربی و شمال *غربی (کرمان و خراسان) به ترتیب به امور اجتماعی شهر پرداخت. شهر زرنگ، بزرگ*ترین شهر سیستان در سده*ی چهارم بود که در آن دوران دارالاماره*هایی در آن برپا کرده بودند. از جمله بناهای مهم زرنگ باید از مسجد جامع، دارالاماره و کاخ یعقوب نام برد. کاخ یعقوب لیث که ویژه*ی امیر سیستان بود سبزه*میدانی از خود داشت که یعقوب در آنجا می*نشست تا مردم شرح حال خود را به وی تقدیم کنند و او به داد دادخواهان می*پرداخت.
شهر زرنگ دارای پنج دروازه*ی آهنین درونی و سیزده دروازه*ی بیرونی بود و تسخیر آن بر هیچ*کس میسر نبوده، به همین دلیل عنصری بلخی در شعر خود آن*را «مدینه*العذراء» خوانده است.(5)
مدتی از امارت یعقوب بر سیستان نگذشته بود، که درهم از زندان فرار کرد و با حامد سرناوک متحد گشته، با سپاهی عظیم عازم زرنج پایتخت یعقوب شدند. یعقوب تا آگاه شد از شهر خارج گشته و در برابر دشمنان صف*آرایی کرد. در جنگی که روی داد، سرناوک کشته شد و شماری از سربازان آن دو به اسارت درآمدند. هم*زمان با این اوضاع، صالح در بُست قوایی عظیم تهیه دیده بود و قصد جنگ با امیر صفاری را داشت. یعقوب در صدد دفع او برآمد و عمرو لیث برادرش را در زرنگ به نیابت گذاشت و عازم بُست شد. در خارج از شهر با صالح جنگید و او را وادار به فرار کرد و بر بُست چیره گردید. صالح که از چنگ یعقوب گریخته بود، شبانگاه به*سوی زرنگ رفت و خانه*ی عمرو لیث را محاصره و او را از آنجا بیرون کشید و زندانی کرد. یعقوب از جریان آگاه شد، به سیستان بازگشت، با صالح روبه*رو شد و او را شکست داده و عمرو و یارانش را نجات داد.

5

«از حرفه*ی رویگری قصد جای بزرگان عجم کردم و بدین مرتبه رسیدم». یعقوب لیث برگرفته از نامه*ی او به خلیفه مهم*ترین جنگ*ها و لشگرکشی*های یعقوب به قرار زیر است: جنگ با رتبیل: صالح پس از فرار از چنگ یعقوب عازم بُست شد و از رتبیل پادشاه کابل، کمک خواست. یعقوب متوجه بُست گردید و در نزدیکی رخد با صالح جنگ کرد. در این نبرد، رتبیل به کمک صالح آمد و به علت افزونی سپاهیان دشمن کار بر یعقوب سخت شد. پس پنجاه سوار دلیر برگزید و به قلب سپاه رتبیل زد و او را کشت و صالح را نیز پیش از فرار، دستگیر و تا پایان عمر در سیستان زندانی کرد.
جنگ با عمار (251 هجری قمری): گروه خوارج مهاجر به سیستان به سرکردگی عمار از برجسته*ترین دشمنان یعقوب بودند که به مرور زمان از دشمنی با خلیفه به آزار مردم سیستان روی آورده بودند. عمار سپاه خویش را برای یورش به یعقوب آماده می*کرد که مورد حمله*ی لشگریان وی قرار گرفت، خود و جمعی از سپاهیانش به هلاکت رسیدند و به این ترتیب تومار خوارج در سیستان که در گذر سال*ها به کابوس خلیفه تبدیل شده بودند در هم پیچیده شد. لشگرکشی به هرات (253): یعقوب پس از رسیدگی به وضع سیستان عازم هرات شد و والی آنجا، حسین بن عبدالله بن طاهر را اسیر ساخت و دژ هرات را تصرف نمود. چون خبر فتح هرات به محمد بن طاهر، از امیران خاندان طاهری در نیشابور رسید. وی سپه*سالار خویش ابراهیم بن الیاس بن اسد را مأمور نبرد با یعقوب کرد. یعقوب حکومت هرات را به علی بن لیث برادرش سپرد و سپه*سالار طاهریان را در پوشنگ شکست داد. ابراهیم فرار کرد و اوضاع را در نیشابور به محمد بن طاهر گزارش داد. محمد به ناچار فرمان حکومت فارس، سیستان، کابل و کرمان را به نام یعقوب نوشت و با خلعتی جهت او فرستاد. یعقوب با دریافت فرمان، نامه*ای به عثمان بن عفان، قاضی زرنگ نوشت و دستور داد، خطبه به نام او بخوانند. لشگرکشی به کرمان (254): یعقوب پس از سامان دادن وضع پایتخت، لشگریان را به سوی کرمان به حرکت درآورد. عبور یعقوب از بیابان سیستان و بم با سختی و مشقت زیاد پایان یافت و چون به حوالی بم رسید شنید که اسماعیل بن موسی، حاکم بم آماده*ی ایستادگی در برابر اوست. جنگ شدیدی میان یعقوب و اسماعیل درگرفت، سپاهیان یعقوب مردانه جنگیدند و اسماعیل بن موسی را اسیر کردند. یعقوب حاکمی را از جانب خود بر بم گماشت و رو به کرمان نهاد. علی بن حسین حاکم کرمان و فارس، برادر خود عباس بن حسین را به حکومت کرمان گمارده بود. علی بن حسین چون خبر پیروزی یعقوب را در بم شنید طوق بن مغلس را با سپاهی جهت رو در رویی با یعقوب فرستاد. یعقوب پس از تصرف رفسنجان، سیرجان و شکست طوق و فرونشاندن شورش*های جیرفت* نامه*ای برای علی بن حسین فرستاد. حاکم فارس و کرمان در جواب نامه یعقوب نوشت: «اگر کرمان را می*خواهی پشت سر توست و اگر فارس را می*خواهی نامه*ای به خلیفه بنویس تا مرا بازخواند، من بازمی*گردم». لشگرکشی به بامیان و بلخ (256): یعقوب به بامیان و بلخ حرکت کرد و به آسانی بر بامیان دست یافت، زیرا داود بن عباس والی آنجا نتوانست در برابر یعقوب ایستادگی کند و فرار کرد، اما فتح بلخ چندی به طول انجامید چون مردم شهر در کهن*دژ بلخ بنای جنگ و ستیز را گذاشتند، ولی یعقوب بر قلعه نیز چیره شد و محمد بن بشیر را به امارت بلخ گماشت و عازم هرات شد تا عبدالله بن محمد بن صالح سگزی را که در آنجا طغیان کرده بود، تنبیه کند. عبدالله چون از حرکت یعقوب آگاه شد از هرات به نیشابور نزد محمد بن طاهر رفت. لشگرکشی به نیشابور و انقراض سلسله طاهریان (259): چون یعقوب در تعقیب عبدالله بن محمد بن صالح سگزی، به سه منزلی نیشابور رسید، یکی از نزدیکان خود را نزد محمد بن طاهر فرستاد و پیغام داد که من برای اطاعت به خدمت آمده*ام. عبدالله بن محمد بن طاهر گفت: «به آنچه یعقوب می*گوید اعتماد مکن سپاه جمع کنم، تا با وی جنگ کنیم». محمد بن طاهر گفت: «ما حریف او نیستیم و چون جنگ کنیم او پیروز می*شود»، از این*رو عبدالله از نیشابور خارج شد و به دامغان گریخت. محمد بن طاهر عموها و بزرگان خاندان خویش را به پیشواز یعقوب فرستاد و او وارد نیشابور شد. محمد بن طاهر نزد وی رفت و یعقوب او را به سبب کوتاهی در کارش ملامت و توبیخ کرد، آنگاه عزیز بن سری را دستور داد تا آنان را مقید ساخته و سپس محمد بن طاهر را به سیستان فرستاد و تا زمان مرگ زندانی کرد و در همان زندان نیز او را به خاک سپردند. لشگرکشی به گرگان (260): یعقوب چندی در نیشابور ماند و ضمن اقامت اطلاع یافت که عبدالله بن صالح سگزی از دامغان خارج و عازم گرگان شده است. یعقوب از طریق اسفراین به گرگان رفت و پیکی نزد حسن بن زید علوی فرستاد و از او خواست عبدالله را نزد وی فرستد، اما حسن از تسلیم عبدالله خودداری کرد و یعقوب از این*رو به حسن بن زید اعلان جنگ کرد. حسن و عبدالله به طبرستان فرار کردند، حسن به کوه*های دیلم پناهنده شد و عبدالله به کوهستان*های طبرستان رفت ولی حاکم آن ناحیه او را دستگیر و تحویل عزیز بن عبدالله سردار یعقوب داد. عزیز، عبدالله را به دربار یعقوب فرستاد. یعقوب او را کشت و از آنجا به نیشابور بازگشت. لشگرکشی به فارس (261): یعقوب، محمد بن زیدویه را که از سرداران سپاه او بود به حکومت قهستان گماشت، اما پس از چندی او را برکنار کرد. محمد بن زیدویه به جمع دشمنان یعقوب پیوست و به نزد محمد بن واصل حاکم فارس رفت و او را علیه یعقوب تحریک کرد. یعقوب حکومت سیستان را به ازهر بن یحیا سپرد و برای سرکوب آ
نان عازم فارس شد. محمد بن زیدویه از آمدن یعقوب به فارس ترسیده بود و به محمد بن واصل گفت: بهتر است با یعقوب مقابله نکنی، ولی محمد قبول نکرد. از این*رو محمد بن زیدویه از خدمت حاکم فارس بیرون آمد و در یک از قصبات آنجا مخفی شد. محمد بن واصل به جنگ یعقوب آمد. در این نبرد چندین هزار نفر لشگریان محمد کشته شدند و خودش نیز فرار کرد. یعقوب به دنبال محمد شتافت، اما محمد بن واصل در ارتفاعات مجاور رامهرمز مخفی شد.

در این هنگام محمد زیدویه از فارس به خراسان و از آنجا به قهستان رفت. محمد بن واصل نیز جمعی از نزدیکان خود را گردآوری و نخست به فسا و از آنجا به بندر سیراف رفت. به محض ورود محمد به سیراف، حاکم آنجا وی را دستگیر و به عزیز بن عبدالله که در تعقیبش رفته بود تحویل داد. عزیز محمد را به نزد یعقوب فرستاد و یعقوب نیز او را زندانی کرد. جنگ با خلیفه (264): معتمد، خلیفه*ی عباسی که از شکست محمد بن واصل آگاه شد. اسماعیل اسحاق قاضی را با فرمان حکومت خراسان، طبرستان، گرگان، فارس، کرمان، سند و ریاست افتخاری شرطه*ی (شهربانی) بغداد نزد یعقوب فرستاد.(6) یعقوب با فرستاده*ی خلیفه به مهربانی رفتار کرد و پاسخ *نامه*ی خلیفه را به او داد. اسماعیل نیز در بازگشت، نامه*ی یعقوب را به خلیفه* تسلیم کرد. یعقوب پس از زندانی کردن محمد بن واصل، جمعی از لشگریان خود را به اهواز فرستاد و خود به دنبال آنان رفت، تا از آنجا به بغداد حرکت کند. چون خبر حرکت یعقوب به سمت بغداد به مردم آن شهر رسید، اهالی بغداد علیه خلیفه معتمد و برادرش الموفق قیام کردند و خلیفه هر چند با مشکلاتی روبه*رو گردید، قصد جنگ با یعقوب کرد. چون یعقوب به دیرالعاقول (واقع در شمال شرق دجله میان واسط و بغداد) رسید، خلیفه نیز با لشگریان خود در مقابل وی صف*آرایی نمود. در این محل نبرد سختی میان آنان درگرفت و یعقوب با حملات برق*آسا، تعداد زیادی از سپاه بغداد را به قتل رساند. معتمد و موفق که کار را چنین دیدند آب نهری را که از دجله جدا می*شد، در میان سپاه یعقوب باز کردند تا هراس به سپاه یعقوب افتد و از سویی دیگر، باروبنه و چارپایان را آتش زدند. از این*رو سپاهیان یعقوب میان آب و آتش، راهی جز عقب*نشینی ندیدند.(7) در این پس*نشینی گروهی از یاران یعقوب کشته شدند و خود او نیز از ناحیه*ی گلو و دست زخمی شد. با این وجود با جمعی از سرداران و لشگریان دلیر خود تا مدتی به نبرد ادامه داد تا توانست به واسط عقب*نشینی کند. از آنجا به شوش رفت و به گردآوردی خراج پرداخته تا به جنگی دیگر پردازد. سپس به شوشتر راند، آنجا را محاصره و فتح نمود، حاکمی در آنجا گماشت و خود عازم فارس شد و سپاهی تدارک دید. در بازگشت از فارس در جندی*شاپور اقامت کرد و با نیرویی که فراهم کرده بود آماده*ی جنگ با خلیفه شد. در این هنگام (256 ه.) سخت بیمار شد و در بستر ناتوانی افتاد.

6

«من این پادشاهی و گنج خواسته، از سر عیاری به دست آورده*ام نه از میراث پدر یافته*ام». یعقوب لیث برگرفته از سیاست*نامه*ی خواجه نظام*الملک امیریعقوب یازده سال و نه ماه امارت کرد و بر خراسان، سیستان، کابل، سند، فارس، کرمان و خوزستان تسلط داشت و در مکه و مدینه خطبه به نام وی می*خواندند و او را «ملک*الدنیا» می*نامیدند. یعقوب، مردی شجاع و دلیر بود و در برابر سختی*ها ایستادگی بسیار داشت. او به تمام معنی یک سرباز وقت*شناس، سخت*کوش، خشن و نافذ بود. کام*یابی یعقوب در بیشتر لشگرکشی*هایش به اطاعت سپاهیان از او مربوط می*شد.
او مردی آهنین تصمیم بود. یکی از دشمنانش یعنی حسن بن زید، فرمان*روای طبرستان او را از لحاظ عزم راسخ و اراده پولادین*اش «سندان» نامید.(8) یعقوب هرگز در اندیشه*ی تن*آسایی و هوس*جویی نیفتاد و بر اثر حسن تدبیر و زیرکی که داشت، در جنگ*ها با عده*ی کم بر جمعیت زیاد دشمن پیروز می*شد. وی به یاری*گری خداوند ایمان داشت و هرگز از ستایش او غافل نبود. به طوری که به گزافه گویند: «از باب تعبد، اندر شبانه*روز، صدو هفتاد رکعت نماز زیادت کردی از فرض و سنت».(9) چنین برمی*آید که یعقوب هرگز ازدواج نکرد و در تاریخ نیز به آن اشاره نشده و نامی از فرزند یا فرزندانی از او به میان نیامده است. مسعودی در مروج*الذهب می*نویسد: «وسیله*ی سرگرمی و تفریح او، تربیت افراد بود که آنها را نزد خود می*خواند و کاردهای چرمین را که مخصوص ایشان ساخته بود به آنها می*داد، تا در حضور وی با آن زد و خورد کنند». یعقوب، مردی بردبار و شکیبا بود. بهتر از مردم معمولی غذا خوردن را، خیانت می*دانست. اغلب در سفر و هنگام جنگ غذایش نان و پیاز بود که در ساق چکمه*اش می*گذاشت. او بیشتر بر قطعه*ی حصیری می*خفت که حدود هفت وجب طول و دو ذراع (نزدیک به یک متر) عرض داشت. همیشه سپرش در کنارش بود و به آن تکیه می*داد و هر وقت می*خواست بخوابد، همین سپر را بالش قرار می*داد و از بیرق سپاه برای روپوش استفاده می*کرد. او راهنمایی بود برای آنانی*که می*خواستند سلطه*ی عرب را بر ایران پایان دهند. یعقوب رهبر و معلم حقیقی ایرانیانی بود که در اندیشه*ی قیام برضد تسلط جابرانه و غاصبانه*ی خلیفه بر کشور خویش بودند.
وی با این*که مدت زیادی حکومت نکرد، ولی در آبادگری و بازسازی مسجدها و بناهای خیریه کوشش بسیار نمود. یکی از بزرگ*ترین و شگفت*آورترین بناهای شهر زرنگ، مسجد جامع و به گفته نویسنده*ی تاریخ سیستان مسجد آدینه*ی آن بوده که در ماه رمضان هر سال سی هزار درهم از بودجه دولت صفاری وقف آن می*شد و به دستور یعقوب مناره*ای از مس برای آن ساخته بودند.(10) یعقوب به علت تعصب مذهبی «هرگز بر هیچ*کس از اهل تهلیل که قصد او نکرد شمشیر نکشید و پیش تا حرب آغاز کردی حجت*های بسیار بگرفتی، خدای را تعالی گواه گرفتی، و چون کسی اسلام آوردی مال و فرزند او نگرفتی».(12) در احوال او گویند: مردی به عثمان توهین می*کند، یعقوب به خیال این*که مقصود از عثمان یکی از نجیبان سیستان است فرمان می*دهد او را مجازات کنند ولی همین که به یعقوب گفتند عثمان، خلیفه*ی سوم است که مورد دشنام قرار گرفته، حکم خود را نسخ کرده می*گوید: «من را با اصحاب کاری نیست».(13) به هر حال اگر قیام یعقوب لیث را بر ضد خلافت با توجه به آنچه که خواجه نظام*الملک در سیاست*نامه شرح داده بررسی کنیم، باید بگوییم که یعقوب کشش شدیدی به پیروی از تشیع داشته است. هم*چنین در کتاب «مجالس المؤمنین» نوشته*ی سید نورالله شوشتری که شرح زندگانی رجال بزرگ شیعه در آن آمده است صفاریان در زمره*ی پیروان تشیع به قلم آمده*اند (14). یعقوب توجهی عمیق به زنده*سازی افتخارهای کهن ایران و ضبط و نشر خداینامه و شاهنامه داشت. چون دولت به یعقوب رسید، کسی را به هندوستان فرستاد تا نسخه*ای از کتاب تاریخ پادشاهان قدیم ایران را که در آنجا بود بیاورد (15) سپس ابومنصور عبدالرزاق بن عبدالله فرخ را که معتمدالملک بود دستور داد تا از زبان پهلوی به زبان فارسی منتقل کند و از زمان خسروپرویز تا یزدگرد را نیز به آن بیفزاید. ابومنصور دستور داد تا سعد بن منصور عمری به اتفاق چهارتن دیگر (تاج فرزند خراسانی از هرات، یزدان فرزند شاپور از سیستان، ماهو فرزند خورشید از نیشابور و سلیمان فرزند برزین از توس) تا سال 360 هجری قمری آن را تمام کردند (مقدمه*ی آن شاهنامه نیز به نام ابومنصور بوده و به این دلیل به شاهنامه*ی ابومنصوری معروف گشته و هنوز باقی است)(16) و در خراسان و عراق نیز نسخه*هایی از آن برداشته شده است. چنین مشخص می*گردد که یعقوب اصل کتاب را از هندوستان آورده، بعدها دقیقی آن را سروده و ابومنصور دستور ترجمه*ی آن را صادر کرده، و سرانجام فردوسی به*طور کامل آن را به نظم درآورده است. علت توجه یعقوب به این نکته را علاوه بر روحیه*ی میهن*پرستی و ایران*خواهی و علاقه*ی او به زبان پارسی، فخر به نیاکان نیز باید دانست زیرا یعقوب خود را از فرزندان پادشاهان ساسانی می*دانست. یعقوب لیث، بنیادگذار شعر فارسی در ایران بود و در زمان دولت او شعر فارسی برای اولین*بار رسمیت یافت و شاعران دربار خود را به سرودن شعر به زبان شیرین فارسی، ترغیب و تشویق نمود. پس از بازگشت پیروزمندانه*ی یعقوب از هرات، با در دست داشتن فرمان حکومت سیستان، کابل، کرمان و فارس، مردم سیستان با شادی و شعف از وی استقبال کردند و شاعران سیستان، اشعاری در مدح او سروده و از دلاوری وی ستایش کردند که البته این شعرها به زبان عربی بود. پس از شنیدن بیت*هایی از آن شعرها، یعقوب دبیر رسایل خود را که محمد بن وصیف نام داشت و در جمع نیز حاضر بود، خواست و دستور داد تا شعر به زبان فارسی گفته شود، که محمد هم چنین کرد.(17)
پس از محمد بن وصیف، بسام کُرد و محمد بن مخلد سگزی، شاعرانی بودند که در زمان یعقوب و تحت توجه و تشویق او شعر فارسی سرودند.

7

«من رویگر بچه*ام، به قوت دولت و زور بازو کار خود به این درجه رسانیده*ام و داعیه چنان دارم که تا خلیفه را مقهور نگردانم از پای ننشینم». یعقوب لیث برگرفته از احیاءالملوک چون معتمد از اقامت یعقوب در جندی*شاپور می*ترسید، برای دلجویی پیکی فرستاد و او را وعده*ی امارت فارس داد. یعقوب فرستاده*ی خلیفه را پذیرفت. نزدیک بسترش شمشیری با مقداری نان و پیاز گذارده بودند، چون فرستاده*ی خلیفه پیام خویش بگذارد، یعقوب به وی گفت: «به خلیفه بگو که من اکنون بیمارم و اگر بمیرم هر دو از دست یکدیگر راحت می*شویم، اگر بمانم بین* ما جز شمشیر نخواهد بود. این مال و ملک و گنج و زر به نیروی هوش و همت گرد آورده*ام نه از پدر به ارث بردم نه از تو به من رسیده است. نیاسایم تا سرت به مهدیه فرستم و خاندانت را نابود سازم، یا به آنچه گویم عمل کنم یا به نان جو و ماهی و تره بازگردم». بیماری یعقوب روز به روز شدیدتر می*شد. یاران و برادرش، عمرو هرچه کردند از درمان و دارو نتیجه*ای حاصل نشد. سرانجام یعقوب پس از شانزده روز بیماری، در روز دوشنبه دهم شوال 256 هجری قمری برابر نهم ژوییه 879 میلادی درگذشت. او را در همان شهر نیاکانی، جایی که زمانی برترین آموزش*گاه دانش روزگار خود بود به خاک سپردند. در معجم*البلدان و در حدودالعالم نیز مزار یعقوب *لیث را در جندی*شاپور دانسته*اند، شهری در 150-140 کیلومتری اهواز میان اندیمشک و دزفول که تپه*های باستانی آن باقی است. هرچند امروزه اثری از آن مزار موجود نیست اما گویند در روستای شاه*آباد مزار امامزاده شاه*ابوالقاسم است که بنا به اظهار مردم محل حدود 30 تا 35 سال پیش کتیبه*ای به خط عربی بر آن گنبد وجود داشته که در آن نام یعقوب لیث، نخستین شهریار ایران پس از اسلام نوشته بوده است. به احتمال بسیار قوی این بنا همان آرامگاه یعقوب است.(20) با اندکی دگرگونی و کوتاه شده از کتاب «گذری بر زندگی یعقوب لیث سیستانی، اولین شهریار ایران پس از اسلام و مؤسس سلسله*ی صفاریان»، نوشته*ی گروه مؤلفان (حسین*علی حیدری*نسب، وحید

آرامگاه یعقوب لیث صفاری در انتظار مرمت



غبار فراموشی و بی توجهی این روزها آرامگاه یعقوب لیث صفاری در دزفول را نیز فراگرفته و این میراث ارزشمند دوره تیموریان را دچار تخریب تدریجی کرده است.
یک فعال میراث فرهنگی درباره مشکلات فعلی این مقبره به خبرگزاری میراث فرهنگی گفت: این میراث ارزشمند به عنوان یکی از افتخارات و آثار ثبت ملی شده، در دوره تیموریان بنا شده و اکنون بخشی از کفپوش آجری اطراف این مقبره تخریب شده که نیازمند رسیدگی است.
محمد آذرکیش ضمن تاکید بر اهمیت نصب تابلوی راهنما برای معرفی مقبره یعقوب لیث به گردشگران افزود: این مقبره نیازمند مسئول نگهبان، راهنمای گردشگری و یک طرح ملی برای محوطه سازی است.
رئیس اداره میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری شهرستان دزفول نیز گفت: مقبره یعقوب لیث صفاری در مساحتی حدود 10 هکتار در محوطه باستانی جندی شاپور واقع شده و عملیات مرمت مقبره یعقوب لیث صفاری در سال های 75 و 80 انجام شده است. غلامعلی باغبان زاده افزود: در عملیات مرمت مقبره یعقوب لیث صفاری کار محوطه سازی، تعمیرات بدنه، پشت بام و خود بقعه انجام شد، ولی از هشت سال پیش تاکنون هیچ گونه مرمتی در این بقعه ارزشمند صورت نگرفته است. وی خاطرنشان کرد: با توجه به اهمیت این شخصیت ملی و این که قسمت هایی از بقعه یعقوب لیث صفاری تخریب شده و نیاز به مرمت دارد، سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری برنامه هایی برای ساماندهی این بقعه دارد و درصدد است مقداری از اعتبار امسال سازمان را به مرمت دوباره این مکان اختصاص دهد.
باغبان زاده یادآور شد: طبق برنامه ریزی های صورت گرفته و در صورت تامین اعتبار، کارهای مطالعاتی برای ایجاد منطقه ویژه (کمپینگ) گردشگری در محوطه جندی شاپور و بقعه یعقوب لیث صفاری انجام می شود که راه اندازی این مرکز تاثیر بسیار زیادی در جذب گردشگر و معرفی این اثر خواهد داشت.
یعقوب لیث صفاری نخستین شهریار ایرانی و یکی از پادشاهان ایران از دودمان صفاری بود که پس از حمله اعراب به ایران زبان فارسی را به عنوان زبان رسمی کشور اعلام کرد و پس از آن دیگر کسی حق نداشت در دربار به زبانی غیر از پارسی سخن بگوید. وی در زمان خود احیاگر زبان فارسی بوده است.
یعقوب بن لیث نخستین امیر این خانواده بود که دولت مستقل اسلامی صفاریان را بنیاد نهاد. لیث پدر یعقوب در سیستان شغل رویگری (مسگری)داشت.
لیث سه پسر داشت بنامهای یعقوب ، عمر و علی که هر سه پسران لیث حکومت کردند اما دوره حکومتشان چندان نپایید. یعقوب نیز در اوایل مانند پدر رویگری میکرد و هرآنچه بدست می آورد جوانمردانه به دوستان و همسالانش پیش کش میکرد. چون به سن رشد رسید تعدادی از مردان عیار گردش جمع شده او را به سرداری خود برگزیدند.
در سال 237که طاهربن عبدالله در خراسان حکومت میکرد مردی از اهل بست بنام صالح بن نصر کنانی بر سیستان مستولی شد و یعقوب به خدمت وی در آمد. طاهر که مردی با تدبیر بود صالح بن نصر را از سیستان براند و پس از وی شخصی بنام درهم بن نضر قیام کرد و سیستان را تصرف نمود و سپاهیان طاهر را از سیستان فراری داد.
درهم که نتوانست از عهده ای سپاهیان مهاجم برآید یعقوب را سردار سپاه خویش تعیین کرد و سپاهیان چون ضعف فرماندهی درهم را دیدند از فرماندهی یعقوب استقبال کردند.
پس از چندی والی خراسان با تدبیر، درهم را اسیر کرد و به بغداد فرستاد، او مدتی در بغداد زندانی بود و بعد آزاد شد و به خدمت خلیفه در امد.
دراین زمان است که کار یعقوب نیز بالا میگیرد و او به دفع خوارج میرود، یعقوب چون مردی با تدبیر و عیار بود تمام یارانش از وی چنان فرمابرداری میکردند که خارج از تصور بود. یعقوب بعد از فتح کامل سیستان رو به خراسان نهاد ولی در این رویارویی شکست خورد و دوباره به سیستان بازگشت .
یعقوب بار دیگر در سال 253به خراسان لشگر کشی کرد و این بار شهرهای هرات و پوشنگ را فتح کرده و از آنجا رو به کرمان نهاد و پس از فتح کرمان گماشته حاکم شیراز در کرمان را اسیر کرد .
یعقوب پس از فتح کرمان رو به شیراز نهاد و پس از جنگی سخت با حاکم فارس توانست کل استان فارس را به تصرف خویش درآورد .
یعقوب که مردی با درایت بود و می دانست که خبر این پیروزیها به سرعت به گوش خلیفه خواهد رسید ،بعد از فتح فارس چند نفر از طرفداران خود را با تحفه فراوان و گرانبها نزد خلیفه ای بغداد فرستاد و خود را مطیع خلیفه اعلام کرد.خلیفه المعتمد به وی پیغام داد که ما ملک فارس را به تو نداده ایم که تو به آنجا لشکر کشی کنی.
المؤفق برادر خلیفه که صاحب اختیار مملکت بود رسولی نزد یعقوب فرستاد و اعلام کرد ولایت بلخ و تخارستان و سیستان متعلق به یعقوب است .یعقوب هم با استفاده از همین فرمان بلخ را تصرف نموده متوجه کابل شد والی کابل را اسیر و شهر را تصرف نمود، پس از آن به هرات رفت و از آنجا به نیشاپور و محمد بن طاهر حاکم خراسان را با اتباعش اسیر و به سیستان فرستاد و از آنجا روانه طبرستان شد تا در آنجا با حسن بن زید علوی بجنگد.
حسن درین جنگ شکست خورد و فرار نمود و به سرزمین دیلمان رفت. یعقوب از ساری به آمل رفت و خراج یکساله را جمع کرد و روانه دیلمان شد.اما این لشکرکشی عاقبت خوبی نداشت و در راه بر اثر بارش بی امان باران تعداد زیادی از سپاهیان یعقوب کشته شده و خود او نیز به مدت چهل روز در جنگلهای دیلمان سرگردان شد .
یعقوب پیکی را نزد خلیفه فرستاد مبنی بر اینکه طبرستان را فتح کرده حسن را منزوی ساخته است به امید اینکه مورد نظر خلیفه واقع شود اما خلیفه حکمی را توسط حاجیان به خراسان فرستاد که چون یعقوب از حکم ما تمرد کرده و به حکومت سیستان و بلخ بسنده نکرد او را در همه جا لعن کنند.
در این مدت حسن بن الزید از دیلمان به طبرستان بازگشت و حکومت خود را احیا نمود اما یعقوب لیث صفاری پس از رهایی از جنگلهای دیلمان دوباره به طبرستان لشکرکشی کرد و این بار در جنگی خونین؛ ساری پایتخت طبرستان(مازندران) و سپس آمل را از حسن ابن الزید پس گرفت.
یعقوب ،کنترل همه مازندران را داشت تا اینکه کسان خلیفه در جنوب به پیمان شکنی و نارو زدن پرداختند و یعقوب با سپاهش روانه پارس شد و در جنگ خونین دیگری محمود ابن الواصل را شکست داد.
یعقوب پس از سرکوب همه شورشها در فارس ؛ لرستان، ایلام، بختیاری، بوشهر، و دیگر شهر ها جز شمال باختری را از چنگ خلفای بغداد آزاد کرده و به یکپارچگی ایران افزود
المعتمد خلیفه بغداد که ترسیده بود؛ یعقوب را نفرین نموده و به خدا سوگند یاد کرد که یعقوب یک مُحارب و کافر است! او گفت که آزادی ایران تنها قصد و یا خیالیعقوب نبوده و او اندیشه دیگری دارد. خلیفه گفت که هر یک از استانهای ایران که یعقوب آزاد نموده ؛ بخشی از دارایی امپراتوری اسلامی زیر نظر خلیفه و نماینده خدا بر روی زمیناست.
در حقیقت یعقوب با در هم شکستن خلیفه؛ قدرت و خواست خدا را در هم کوبیده بود و باید نفرین شده و محکوم شود. در آن هنگام یعقوب در پارس بود و چون این خبر را شنید، پوزخندی زد و گفت:"هنگام آن فرارسیده که اختیار قدسی خلیفه به پایان رسد".
یعقوب ارتش مقتدر خود را در پارس گرد آورد و با اینکه میتوانست لشکریان را از همه ایران به پارس ببرد؛ ولی نگران استانهای تازه آزاد شده، بویژه استانهای مرزی بود.یورشهای گاه به گاه لشگریان بغداد و شورشهای درونی وضع استانهای تازه آزاد شده را ناپایدار ساخته بود
سر انجام با اینکه یعقوب بخش بزرگی از ارتش خود را در استانهای مرزی گمارد، ارتش پارس را به اهواز برد تا ضرب شصت خوبی به خلیفه نشان دهد .
المعتمد بسیار ترسیده و نرم گشته بود به همین خاطر در پیامی اداره استانهای خراسان، طبرستان، گرگان، ری و پارس را به یعقوب داد و او را ساتراپ(فرماندار) همه انها دانست.وی اینها را برای باز نگهداشتن یعقوب از حمله به بغداد انجام داد.
در اینجا پاسخ نامه تاریخی یعقوب بنامهء خلیفه معتمد را بخوانید: " به خلیفه مسلمین ؛المعتمدُ ل بالله عباسیان" -هنگامیکه ما در باره بخشش و کار شما شنیدیم که استانهای بسیاری از ایران را بخود ما ایرانیان بخشیده اید؛ بسیار فریفته شدیم!ما به برادرانمان گفتیم که خلیفه بغداد تا چه اندازه بخشنده و بزرگوار است که اداره استانهای خودمان را بخودمان واگذار میکند! از کجا خلیفه قدرت چنین دَهشی را بدست آورده؟ خلیفه هرگز دارای استانهای ایران نبوده که اینک اداره شان را به ما ببخشد! اما براستی بغداد - زمانی در بین النهرین که نخستین استان ایران بود بر روی خاکستر تیسفون و بر پُشته ای از کشته شدگان سد ها و هزاران هم میهن ما ساخته شد. و شما روح سرگردان نیاکان کشته شده ما را شبها در حال گام زدن در کنار بارگه با شکوه خود میتوانید ببینید. آنها چشم در چشم شما میدوزند و شما را پریشان میکنند.آیا راست نیست که بغداد ببهای خون ایرانیان ساخته شده؟ خلیفه باید پاسخ این پرسش را به جهانیان بدهد.آیا آنچه که خلیفه و نیاکانش برای ایران کرده اند؛ میتواند نشانی از دادگستری داشته باشد؟ من یعقوب لیث، پسر لیث سیستانی ،یک مسگر ساده، یک کارگر ساده، یک فرزند ایران، با قدرت مردم ایران، با این نوشته هر دو اختیارات خلیفه را رد میکنم: 1- نفرین و محکومیت خود، برادرانم و یاران ایرانی ام را2-بخشش و بر گرداندن استانهای خودمان بخودمان را. من هرگونه میان آیی (دخالت) بغدادیان در کار ایرانیان را رد میکنم. ما بخلیفه بغداد نیاز نداریم که استانهای خودمان را که پیشاپیش پس گرفته ایم و برای ایران است و نه هیچ کس دیگر؛ بما ببخشد. خلیفه شاید خلیفه جهان باشد، اما هرگز خلیفه ایران نمیتواند باشد. یعقوب لیث صفاری. "
یعقوب نتوانست ریاکاری، فریب، نخوت، خودبینی و گستاخی خلیفه را بر دوش کشد؛ و به بغداد یورش برد. ارتش یعقوب روانه بغداد شد و در همین هنگام خلیفه المعتمد ،برادر خویش الموفق را به فرماندهی نیروهای خود منصوب کرد .
دو لشگر در نزدیکی های بغداد با هم درگیر شدند و پس از سه شبانه روز درگیری لشگریان یعقوب کم کم برتری خود را به دشمن ثابت کردند .
صبح روز چهارم وقتی الوفق فهمید که شکست او حتمی است شروع به خدعه و نیرینگ کرد .
الموفق در میدان نبرد و با صدای بلند فریاد کرد که خلیفه، جانشین راستین محمّد پیامبر اسلام است.بنا بر این، او نماینده و نور "خدا" در روی زمین است.او سخنرانی پر آوازه ای را در زمین نبرد براه انداخت و پیروانش رونوشت آنرا در میان لشکر یعقوب پخش کردند. موفق توانست در ژرفای باور و احساس مذهبی گروه بزرگی از ارتش یعقوب رخنه کند و منطق خود را استوار سازد .او در سخنرانی اش گفت که یعقوب سپاه خود را در برابر و جنگ با فرزندان پیغمبر( نگهداران راستین خلافت اسلامی) آراسته و بکار میبرد، و بهر رو توانست یکپارچگی سپاه ایران را خدشه دار نماید . خلیفه مسلمین میگفت که یعقوب به گناه (کفر) آلوده است و او براستی یک گناهکار (کافر) است و سربازان یعقوب بایستی به سربازان اسلام پیوسته و اسلام را از دست یعقوب کافر برهانند.
تبلیغ دیوانه وار و پلید مذهبی ریاکاران بغداد بر اندیشه سربازان ساده دل و خوشباور ایرانی اثر گذاشت. بنا بر این بسیاری از آنان به سربازان اسلام پیوسته ودر نهایت تاسف لشگر ایرانیان در همان میدان نبرد به جنگ با یعقوب برای رهایی بغداد و خلیفه و اسلام از دستان یعقوب کافر ! پرداختند .
یعقوب در این جنگ به به دلیل نا آگاهی مذهبی ایرانیان، شکست خورد و وادار به بازگشت به خوزستان شد.
کوشش ناپیروزمندانه او برای گرفتن بغداد، پایتخت خلیفه اسلامی، سبب نومیدی وی از ساده دلی مذهبی و نا آگاهی سیاسی سربازان خود شد.
یعقوب جنگ با بغداد را در حالی به پایان برد که به برچیدن همیشگی سنّت خلیفه گری در بغداد و پس از آن در سراسر جهان بود بسیار نزیدک شده بود . یعقوب لیث سپس تا سه سال به دوباره سازی درونی ایران و زنده نمودن فرهنگ ایرانی پرداخت. در همه زندگی خویش این دو کار را پیش برد .
کوششهای فرهنگی یعقوب در بازسازی و زنده نمودن زبان ،ادبیات و فرهنگ پارسی نقش بسیار موثری داشته است و نام وی در زنده نمودن فرهنگ پارسی در کنار نام فردوسی جای میگیرد.
او به آزادی ایران بیش از هر چیزی می اندیشید و رهایی و سربلندی ایرانیان بهترین آرمان و ارزوی او بود
هنر وی در جایگزینی زبان پارسی بجای زبان عربی در دستگاه اداری خود بود و برای نخستین بار پس از یورش اعراب به ایران، زبان پارسی دوباره زبان رسمی کشور می شد. یعقوب همه کارگزاران دادگاهها و دولت را وادار به پارسی سخن گفتن کرد. سخن گفتن به زبان عربی بجای زبان مادری را ننگ شمرده و سزا پذیر میدانست و اگر مقام رسمی در حضوروی با کسی عربی سخن میگفت، او آنرا بر نمی تابید و واکُنش نشان میداد.

- - - Updated - - -

یعقوب (پسر ِ) لیث یکی از پادشاهان ایران از دودمان ایرانی صفاری بود. نام پارسی وی رادمان پسر ماهک بود. یعقوب پسر لیث در روستای قرنین در سیستان به دنیا آمد. لیث پدر یعقوب در سیستان شغل رویگری داشت. اوچهار پسر بنام*های یعقوب و عمرو و علی وطاهر داشت. سه نفراز پسران لیث حکومت کردند اما دوره حکومت آنان چندان نپایید. یعقوب نیز در آغاز مانند پدر رویگری می*کرد و هرآنچه بدست می*آورد به دوستانش ضیافت می*کرد. چون به سن رشد رسید عده*ای از عیّاران او را به سرداری خود برگزیدند.
در سال ۲۳۷ که طاهر بن عبدالله در خراسان حکومت می*کرد مردی از اهل بُست به *نام صالح بن نصر کنانی بر سیستان چیره شد و یعقوب به خدمت وی در آمد. طاهر که مردی با تدبیر بود صالح بن نصر را از سیستان براند و پس از وی درهم بن نصر (یا نضر) خروج کرد و سیستان را تصرف نمود و سپاهیان طاهر را از سیستان براند. درهم که نتوانست از عهده*ای سپاهیان برآید یعقوب را سردار سپاه خویش تعین کرد. سپاهیان چون ضعف فرماندهی درهم را دیدند از فرماندهی یعقوب اسقبال نمودند.
پس از چندی والی خراسان با تدبیر درهم را اسیر کرد و به بغداد فرستاد، او مدتی در بغداد زندانی بود بعد آزاد گردید و به خدمت خلیفه در آمد. درین زمان است که کار یعقوب نیز بالا می*گیرد او به دفع خوارج می*رود. یعقوب چون مردی با تدبیر و عیار بود تمام یارانش از وی چنان فرمانبرداری می*کردند که برون از تصور بود. یعقوب بعد ار ضبط سیستان رو به خراسان نهاد ولی چیزی نصیبش نشد. باز بار دیگر در سال ۲۵۳ رو به خراسان نهاد. این بار شهرهای هرات و پوشنگ را بگرفت و از آنجا رو به کرمان نهاد و گماشته حاکم شیراز در کرمان را بگرفت. پس از آن رو به شیراز نهاد با حاکم فارس جنگیده و آن را نیز بدست آورد. یعقوب بعد از واقعه چند نفر از طرفداران خود را با پیشکش*های گرانبها نزد خلیفه بغداد فرستاد و خود را مطیع خلیفه اعلان کرد.
یعقوب در سال ۲۵۷ باز به فارس لشکر کشید و خلیفه المعتمد به وی پیغام داد که ما ملک فارس را به تو نداده*ایم که تو به آنجا لشکرکشی کنی. المؤفق برادر خلیفه که صاحب اختیار مملکت بود پیامی نزد یعقوب فرستاد مبنی بر اینکه ولایت بلخ و تخارستان و سیستان مربوط به یعقوب است. یعقوب نیز بلخ را تصرف نموده متوجه کابل شد والی کابل را اسیر و شهر را تصرف نمود. پس از آن به هرات رفت و از آنجا به نیشاپور و محمد بن طاهر حاکم خراسان را با اتباعش اسیر و به سیستان فرستاد و از آنجا روانه طبرستان شد تا در آنجا با حسن بن زید علوی بجنگد. حسن درین جنگ شکست خورد فرار نمود و به سرزمین دیلمان رفت. یعقوب از ساری به آمل رفت و خراج یکساله را جمع کرد و روانه دیلمان شد، در راه در اثر بارش باران عده زیادی از سپاهیانش کشته شده و خود مدت چهل روز سرگردان می*گشت. یعقوب پیامی نزد خلیفه فرستاد مبنی بر اینکه طبرستان را فتح کرده حسن را منزوی ساخته*است به امید اینکه مورد نظر خلیفه واقع گردد. اما خلیفه حکمی را توسط حاجیان به خراسان فرستاد که چون وی از حکم ما تمرد کرد و به حکومت سیستان بسنده نکرد او را در همه جا لعن کنند.
کشمکش میان صفاریان و خلافت بغداد محمد بن واصل تمیمی بر فارس چیره شده بود. المتعمد عباسی فارس را به موسی بن بغا داد، موسی نیز عبدالرحمان بن مفلح را به جنگ محمد بن واصل فرستاد، عبدالرحمان شکست خورد و اسیر شد. چون یعقوب در سیستان خبر بالا گرفتن کار ابن واصل را شنید طمع در ولایت فارس بست، در حالیکه محمد بن واصل در اهواز بود وی رو به فارس نهاد و فارس را تصرف کرد. در سال ۲۶۲ یعقوب از فارس رو به خوزستان نهاد. چون خبر به خلیفه المعتمد رسید فرمان حکومت خراسان، گرگان، طبرستان و ری و فارس را در حضور حاجیان به شمول شرطگی بغداد به وی داد. اما یعقوب راضی نشد و به خلیفه پیغام داد که به چیزی راضی نیست جز رسیدن به بغداد. یعقوب لیث صفار جهت تصرف بغداد و جنگ با خلیفه نخست به خوزستان لشکر کشید. در آنجا پیشنهاد یاری، صاحب الزنج ،رهبر بردگان بغداد، را که جهت همکاری و جنگ با خلیفه به وی عرضه گشته بود نپذیرفت. شاید بدین علت که از شائبه پشتیبانی از نهضت هایی*، غیر ایرانی و استقلال طلبانه، دور بماند. این رفتار وی نشان دهنده عزم وی جهت استقلال ایران و رهایی از هر گونه قید و بند یا شائبه*ای است. سپس وی از طریق اهواز عازم بغداد گشت و تا نزدیکی* واسط پیش راند. در ناحیه*ای به نام دیر الیقول با سپاهی به فرماندهی برادر خلیفه، الموفق، روبرو شد و شکست در سپاه خلیفه افتاد. بار دیگر عباسیان به خدعه متوسل گشته و آب دجله را در لشکرگاه وی انداختند و سپاه وی به ناچار عقب نشست.
در این میان رویگر زاده بیمار گشت و در انتظار بهبود و از سرگیری جنگ به جندیشاپور در خوزستان بازگشت. عزم وی برای جنگ با خلیفه خدعه گر* و حکومت ایرانی ستیز عباسیان چنان جدی بود که پیشنهاد صلح خلیفه را حتی در هنگام بیماری نپذیرفت و به قول خویش در مورد عباسیان، " هرگز مباد که کسی* بر ایشان اعتماد کند "، همواره پابرجا ماند.
یعقوب در سال ۲۶۵ در گندی شاپور در اثر قولنج در گذشت. یعقوب را مردی باخرد و استوار توصیف کرده*اند. حسن بن زید علوی که یکی از دشمنانش بود او را نسبت استقامت و پایداریش سندان لقب داده بود.
آرامگاه یعقوب لیث اکنون در ۱۲ کیلومتری جنوب شرقی دزفول در روستایی به نام اسلام*آباد دزفول یا شاه*آباد دزفول قرار دارد. قدمت آرامگاه یعقوب لیث صفاری، به دوره سلجوقی تا قاجار می*رسد و در روستایی در ۱۰ کیلومتری دزفول (سمت راست جاده دزفول شوشتر) واقع شده*است. بنا احتمالا آرامگاه شاه ابوالقاسم، سردار نامی ایران، یعقوب لیث صفاری، است که در شهر جندی شاپور وفات یافته*است. آرامگاه با گنبد مضرس ساخته شده و با توجه به مرمت*های مختل
پس از دو قرن سرزمین از هم پاشیده ایران، مرده ریگ بازمانده از امپراتورى هاى افسانه اى باستان، لرزه اى بر اندام واره خود فکند و کوشید در پس سکوتى دو قرنه، نفسى تازه کند و روحى در کالبد نیمه مرده اش بدمد؛ آل طاهر گرچه گماشتگان نهاد خلافت بودند اما با پاسدارى از میراث نیاکان، در هنگامه خاموشى و سکوت پرچم ایرانیگرى خفته را دوباره برافراشتند. (و گرچه این تنها یک روى سکه است و روى دیگر سکه که نگاهى کالبدشکافانه تر به نوع و ساخت حکومت و مرام حکومتگران طاهرى است، در این مجال نمى گنجد.)

اما وقتى طاهریان واپسین نفس ها را مى کشیدند، در جنوب خراسان و در سرزمین سیستان، خاطره گم شده قهرمان شاهنامه زنده شده بود و یا شاید مورخان ناسیونالیست، سال ها و سده ها بعد تر کوشیدند قیام صفاریان را بازنمایى اسطوره رستم انگارند و بدان صبغه ضدعربى ببخشند. در واقع در علم مدرن تاریخ است که قضاوت ارزشى و احساسى و حماسى بى بهاست. تاریخ وقایع نگارانه کهن خود را در این چارچوب ها محدود نمى کند؛ مورخان و کاتبان یا سفارشى مى نگاشتند و دیده بر صله سلطان و عنایت حاکم مى دوختند و یا در عمق و نهادشان، انگاره هاى قومى و ملى و فکرى بر اصالت روایت و صحت و سقم داستان نگاشته هایشان مى چربید. در پرتو همین واقعیت ها است که برخى از مورخان علاوه بر آن که مى کوشند قیام یعقوب لیث صفارى را به انباشته اسطوره هاى کهن گره بزنند، تلاش دارند از این دستاویز نوخاسته، بهره جویند و افسانه شاهنشاهان باستان را بازتاب دوباره دهند و بدین جهت نسب یعقوب لیث را به خسرو پرویز مى رسانند و در توضیح مى گویند:


«در زمان حمله اعراب به ایران، یکى از فرزندان خسرو پرویز، در دزپل (دزفول کنونى) اقامت گزیده و در گمنامى زندگى مى گذراند. نوادگان این شخص به علت آنکه از جانب عرب ها شناخته شده بودند تصمیم به ترک آن محل گرفتند و در دژ هفتقواد (بم کنونى) اقامت کردند و چون در آنجا نیز احساس خطر نمودند به سیستان رفتند و یعقوب از آن خاندان است.» (احیاء الملوک- ص۵۵)



واکنش از نوع ایرانى

اندکى دقت کافى است که مخاطب را به ساختگى بودن و داستان وار بودن این ماجرا بیاگاهاند. اما همین داستان ها، حتى به فرض ساختگى بودن هم در تاریخ نمایانگر گوشه اى از واقعیاتند، البته به شکلى وارونه و رمزینه! نگاهى به تاریخ نشان مى دهد که این قبیل داستان هاى باستان انگارانه درست در سال ها و سده هایى بر زبان ها افتاده اند که هیبت ایرانیت در پس اقتدار عربیت کمرنگ شده بود و اندک بازمانده هاى جبروت از دست رفته مى کوشیدند با ساختن این قبیل داستان ها، خاطره اى را زنده کنند و از سوى دیگر در برابر تحقیر اعراب واکنشى ملى گرایانه نشان دهند تا شاید با تلنگر به روح غرور ملى خفته در پس تندباد حوادث، عظمت و جبروت کهن را زندگى دوباره بخشند و پس از سال ها سکوت باز یکه تاز میدان شوند.
در واقع کابوس فروپاشى امپراتورى هاى گذشته ذهنشان را برمى آشفت و به تلاششان وامى داشت.
باید اضافه کرد چنین واکنشى در جهت بازگشت به خویشتن، در قالب گذشته گرایى ایرانى، در دوره هاى مختلف تاریخى به اشکال گونه گون رخ نموده است. در این مقطع زمانى با نسب سازى هاى جعلى و داستان هاى افسانه اى و در ازمنه بعد تر مثلاً با نگاشتن سیاست نامه ها و پوشیدن خلعت وزارت و برانگیختن فرمانروایان بیگانه به پاسداشت فرهنگ ایرانى و الگوپذیرفتن از مشى و مرام امپراتورى هاى باستانى ایران...!
اینها همه اندک تلاش هاى ایرانیان خسته حالى است که دیده به گذشته دوخته اند و از دست رفتن میراث و هویتشان را خوش ندارند و شاید تنها با همین تلاش ها بود که هویت ایرانى در تلاطمات تاریخى مضمحل نشد بلکه پوست انداخت، رخت عوض کرد و مقتدرانه و مسامحه جویانه به حیات پویاى خود ادامه داد. اما بازگردیم به رویگرزادگان سرزمین سیستان و قهرمان گمنام صفارى (گردیزى از مورخان مشهور درباره یعقوب و در کتاب خود، زین الاخبار مى نویسد: «یعقوب مردى مجهول بود»)
یعقوب بر فراز سلسله اى ایستاده است که بنا بر شواهد تاریخى و قبول مورخان از دل توده برخاست و در واقع سردمدارانش برخلاف بیشتر حکومت ها، امیرزاده، فرمانده نظامى و تیول دار نبودند بلکه مردمانى بودند برخاسته از دل بازار و طبقات عامه و نخستین انگیزه پررنگ خیزششان، پیوستنشان بود به گروه هاى مبارز و جنگجوى موسوم به مطوعه و عیاران که در آشفتگى و بى سر و سامانى سده هاى نخستین تسلط اعراب و درهم ریختگى خلافت عباسى، تنها پاسداران دیانت و هویت سیستان و سیستانیان بودند. مسلمانان سیستانى سال ها بود که از آشوب طلبى ها و فتنه انگیزى هاى خوارج، بازماندگان ارازقه و اعقاب حمزه بن آذرک خارجى، بیمناک بودند و آرامشى نداشتند. طاهریان قادر به سرکوب سرکردگان خارجى نبودند و خلافت عباسى در دوردست سرزمین، در اضمحلال تدریجى، مشغول دست و پنجه نرم کردن با قدرت طلبى هاى ترکان رخنه کرده در دستگاه حاکمیت بود و غافل از ترک هاى ریزى که سفالینه سرزمین پهناور ایران و قلمرو اسلام را از درون مى پوکاند.



خیزش یعقوب لیث


یعقوب و همقطارانش با پیوستن به گروه هاى مبارزه داوطلبانه به تلاش براى زدودن خوارج از سیستان برخاستند و در واقع رویگرزاده جوان با نشان دادن شهامت و تهور خود در چنین کارزارى بود که نام آور شد و توانست پله هاى ترقى را یکى یکى بپیماید و به اوج نزدیک شود. حیات سرشار از داستان و اسطوره یعقوب از او چهره اى محبوب و مبارز ساخت. به همین دلیل است که دکتر زرین کوب روایت مى کند که «دلاورى و جوانمردى اى که در یعقوب بود او را خیلى زود در بین جوانان هم سال خویش محبوب کرد.

مى گویند هر چه مى یافت با دیگران مى خورد و همین نکته سبب شد که در هر کارى پیش مى آمد یاران او را مقدم مى داشتند و حرمت مى کردند. از آنجا به عیارى افتاد که غالباً منجر به رهزنى هم مى شد و درین کار یعقوب ظاهراً چنان حدود جوانمردى را رعایت کرد که هرگز به عنوان یک دزد راهزن مورد وحشت و نفرت اهل ولایت واقع نشد. در کار عیارى هم ظاهراً به همین سبب که در رعایت آئین جوانمردى اصرار داشت که گاه دچار مضیقه بود و از یک روایت عرفى برمى آید که در آن احوال گاه مى شد که به دشوارى مى توانست اسبى براى سوارى خویش بیابد. مع هذا جوانمردى و دلاورى و بى باکى او را از راهزنى و عیارى به سرکردگى یک دسته جنگجوى چریک رسانید که در حوادث محلى او را مورد توجه مدعیان قدرت ساخت.» (تاریخ مردم ایران _ انتشارات امیر کبیر- جلد دوم _ ص ۱۰۴) و این نقطه عطف حیات یعقوب بود.
صالح بن نصر کنانى از جمله سرکردگان بنام مطوعه بود که با تلاشى خستگى ناپذیر بر قسمتى از سیستان مسلط شد. یعقوب از سربازان همین سپاه بود. جانشین صالح درهم بن الحسین و یا درهم بن نصر بود که چون از جوانمردى و حسن سلوک یعقوب آگاه شد او را بر فراز آورد. درباره این ترقى و تعالى، داستانى در میان منابع رخ مى نمایاند که مهر تاییدى بر تومار جوانمردى یعقوب مى نشاند.

معروف است که یعقوب وقتى شبانه به خزانه درهم مى تازد تکه اى سنگ نمک گوهرین مى یابد و براى امتحان زبانش مى زند و چون درمى یابد که یافته اش نه گوهرى گرانبها که سنگ نمکى نشابورى است، به حرمت نمک پروردگى، خزانه را وامى نهد و از چپاولش درمى گذرد. وقتى داستان را براى درهم نقل مى کنند درهم از این مردانگى لذت مى برد و او را مقرب خود مى سازد. رفته رفته یعقوب قدرت فزون ترى یافت و خود یکه تاز شد. وقتى عمار بن یاسر، یکى از رهبران خوارج را در نبردى به شکست واداشت، خطبه اى به نام خلیفه سر داد و هدایایى به درگاه خلافت فرستاد و همین شگرد ها بود که حکومت طاهریان و نهاد خلافت را سردرگم مى کرد. از سویى یعقوب بى اذن و بى منشور خلافت بر گوشه اى از سرزمین تحت حاکمیت خلافت، استاده بود و داعیه هاى فراوانى در سر مى پروراند و از سوى دیگر با سرکوب خوارج که از دشمنان دیرینه سال نهاد خلافت و اسلام سنت کیش بودند، دهان خلیفه را مهر و موم مى کرد و به تردیدش مى انداخت. یعقوب لیث در راس صفاریان و با چنین تلاشى بود که از خود چهره اى نو در تاریخ بر ساخت، گرچه حاکمیت نوپا و متفاوت یعقوب تداومى نداشت و در واقع ستاره اى بود که بدرخشید و ماه مجلس شد و بى آنکه دل رمیده ملت را انیس و مونس شود به افول گرایید و غروب کرد؛ اما با این همه مى توان به جرات سلسله صفاریان را به ویژه در هنگامه قدرت مدارى یعقوب، نخستین بارقه حاکمیت مستقل ایرانى قلمداد کرد.

یعقوب بدون هرگونه وابستگى و پیوستگى به نهاد خلافت و بى منشور و حکم خلیفه، مى تاخت و مى ستاند و حکم مى راند و آن گاه که مردم از او منشور خلیفه را خواستند، آنها را در بارگاه خود گرد آورد و به حاجب خود گفت: «آن عهد امیرالمومنین بیار» و حاجب برایش تیغى آورد بى نیام و پیچیده در میان دستار، یعقوب تیغ را در آورد و بر فراز سرش گرداند و گفت: «این هم نشان خلیفه! مگر نه این است که امیرالمومنین را به بغداد این تیغ نشانده است؟» و بدین ترتیب مرد جنگجو، مرام مبارز و سرسخت خود را نمایاند و با این شجاعت مثال زدنى در زمانه خود یکه تاز شد. به همین جهت و بر پایه همین واقعیات است که باسورث، درباره اهمیت صفاریان مى نویسد: «صفاریان نخستین شکاف عظیم را در تمامیت قلمرو عباسى ایجاد کردند» و مى افزاید: «تصرف نواحى شرقى و جنوبى ایران به دست یعقوب انتقال آرام قدرت نبود بلکه بیشتر تحمیل رژیمى از طریق اشغال نظامى به شمار مى آمد.» (تاریخ کمبریج - جلد چهارم _ ص ۹۴) این اشغال نظامى که تحولى شگرف در مسیر تاریخ سیاسى اسلام و ایران محسوب مى شود به مدد گستره سپاهیان فرمانبردار یعقوب رخ نموده بود.

یعقوب لیث با توشه اى از محبوبیت از گذشته ها و با بارقه اى از قدرت و جبروت، سپاهى یکدست و مطیع سامان داده بود. یاران یعقوب با الهام از ساخت سپاهیان مطوعه و عیاران که داراى پیوند هاى محکم عاطفى و درونى با هم بودند، فرمان سرکرده خود را بر هر چیز دیگر برترى مى دادند؛ مسعودى در کتاب برجسته خود، مروج الذهب، مى نویسد: «سیاست یعقوب بن لیث با سپاه خود و وفادارى و ثباتشان در راه اطاعت او که نتیجه نیکى بسیار و فرط مهابت او بود از هیچ یک از ملوک اقوام گذشته از ایرانى و غیره از سلف و خلف شنیده نشده بود. از جمله نمونه هاى طاعت ایشان یکى این بود که وقتى وى به سرزمین فارس بود و اجازه چرا داد پس از آن اتفاقى افتاد که تصمیم حرکت از آن ولایت گرفت و جارچى وى جار زد که اسبان را از علف برگیرید. یکى از یاران وى را دیده بودند که به طرف اسب خود دویده و علف را از دهان او گرفته بود که پس از شنیدن جار علف نخورد... و هم در آن وقت یکى از سرداران معتبر او را دیده بودند که زره آهنین به تن داشت و زیر آن جامه اى نداشت. از او سبب را پرسیدند گفت: «جارچى امیر جار زد که سلاح بپوشید و من برهنه بودم و غسل مى کردم فرصت نبود که از پوشیدن سلاح لباس بردارم.» (مروج الذهب _ ص۶۰۱)

مجموعه موفقیت هاى یعقوب و سپاهیانش در نبرد هاى گونه گون در تصرف کابل و فتح هرات و نبرد کرمان و منازعات جسته و گریخته با طاهریان، به همین نیروى کاریزماتیک وى باز مى گشت. معروف است که شهرت قدرت مدارى او مردم خراسان را که در آخرین سال هاى حکومت طاهریان آشفته و پریشان حال بودند به یارى جستن از رویگرزاده پهلوان ترغیب کرد. بیهقى اشاره اى به این واقعیت کرده و مى نویسد: «اعیان روزگار دولت وى (محمد بن طاهر) به یعقوب تقرب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه ها که زود تر بباید شتافت که از این خداوندگار ما هیچ کار برنیاید جز لهو تا ثغر خراسان که بزرگ ثغرى است به باد نشود.» (تاریخى بیهقى _ ص ۲۴۸)



دستپاچگى نهاد خلافت

اما خلیفه نمى توانست در برابر خندقى که یعقوب میان نهاد خلافت و حاکمیت خود کنده بود، بى تفاوت بماند. المعتمد به نیکى مى دانست که موفقیت یعقوب در ساماندهى چنین حاکمیت بى مشروعیتى، جاده را براى کسان دیگر نیز هموار خواهد کرد و به این ترتیب است که حرکتى خزنده، تدریجاً مرکزیت سیاسى و دینى خلافت را از گستره جهان اسلام مى زداید. گرچه اضمحلال واقعى در دل خلافت ریشه دوانده بود و از درون خلافت را مى پوساند، اما در واقعیت بیرونى، حاکمیت ها هنوز خود را وامدار مشروعیت دهى خلیفه مى انگاشتند، نام خلیفه در خطبه ها طنین افکن بود و روى سکه ها نقره مى شد.
در این هنگام خیزش مردى که عهد و لواى خود را نه فرمان خلیفه که تیغ تیز یمانى مى داند، بى تردید خطرى بزرگ و تهدیدى عظیم خواهد بود. اما تاریخ به خوبى نشان مى دهد قیام صفاریان مولود طبیعى شرایطى بود که خلافت اسلامى طى سال ها ناآگاهانه ایجاد کرده بود. منازعات درونى بر سر جانشینى، دلمشغولى خلیفه به امورى به جز اداره قلمرو پهناورى که تحت سیطره اسلام بود و مهم تر از همه ایجاد شاخه اى از نیرو هاى نظامى موسوم به «غلمان» و متشکل از بردگان ترک که تنها در ابتدا حکم بازوى خلیفه را داشتند، همه و همه در اضمحلال تدریجى خلافت عباسى موثر بودند؛ لاپیدوس در تشریح این واحد هاى نظامى و تاثیرشان در انهدام قدرت خلافت مى نویسد: «براى حفظ کارایى و روحیه نظامى این نیرو ها و همچنین ایجاد موازنه قدرت میان آنها، هر واحد نظامى در قلمرو خود استقرار و بازار و مسجدى مستقل داشت؛ هر یک از این واحد ها تنها تحت تعلیم فرمانده خود بود و از وى تدارکات و حقوق دریافت مى داشت. بدین سان واحد هاى غلمان نیز نیرو هاى مستقلى بودند که نسبت به فرماندهان خود بیشتر وفادار بودند تا خلیفه»(تاریخ جوامع اسلامى _ ایرام لاپیدوس _ ترجمه محمود رمضان زاده _ انتشارات آستان قدس رضوى - ص۱۹۰) همین موضوع سبب شد به تدریج فرماندهان و غلامان زرخرید، عنان و افسار را به دست گیرند و حتى تیشه بر ریشه خلافت بزنند و بعد تر حاکمیت هایى بیافرینند که گرچه در ظاهر به خلافت بها مى دهند اما باطناً به قدرت ستانى مى پردازند و خود را همچون محمود غزنوى سلطان اسلام گستر معرفى مى کنند؛ چنان که آوازه نامشان بیش از خلیفه در جهان به پرواز درمى آید.

خلافت در سایه چنین حکومت هاى ظاهرسازى رفته رفته به سراشیبى سقوط مى لغزد. حتى پشتوانه مردمى و ایمان مذهبى هم گره اى از این کلاف سردرگم نمى گشاید. مردم نسبت به خلافت بدبین شده اند و مى دانند آشفتگى سرسپردگى به خلافت، بر دشوارى هاى حیاتشان خواهد افزود، پس مصلحت در آن است که به حاکمیت هاى ترکان بیگانه گردن نهند و دم نزنند. یعقوب لیث، سر حلقه چنین گسست تاریخى بود که گرچه در دیرالعاقول، یعنى نبردى که بر ضد خلیفه مسلمین ترتیب داد، شکست خورد اما حلقه زعامت چنین جنبشى را بر گردن آویخت. البته فراموش نکنیم که این استقلال طلبى هرگز به مثابه انکار و نفى تام و تمام خلافت اسلامى نبود لااقل در نخستین گام ها، حتى باسورث در اثر خود به تحسین عالم اسلام در برابر حرکت هاى وفادارانه یعقوب نسبت به خلافت یاد مى کند و مى نویسد: «فعالیت هاى جنگى در ثغور دوردست عالم اسلام به واسطه توجه صفاریان در فرستادن هدایایى از میان غنایم براى عباسیان، تحسین همگان را در سراسر سرزمین هاى مرکزى خلافت برانگیخت.» (تاریخ کمبریج _ ص ۹۸) اما واقع آن است که یعقوب با فرستادن پنجاه بت سیمین و زرین از کابل به سوى خلیفه درصدد بود که دهان خلیفه را در برابر یکه تازى هاى پیاپى خویش ببندد.



اصلاحات یعقوب لیث

به هر حال هر چند یعقوب لیث صفار در نگاه سنت گرایانه اسلام طلبان زمانه خود به عنوان فردى یاغى و سرکش شناخته مى شود؛ و در تاریخ به عنوان رویگرزاده اى جنگجو که بیشتر وقتش یا به جنگیدن مى گذرد یا به طرح جنگ ریختن، اما نگاهى عمیق تر به همین تاریخ نشان مى دهد که خیزش افسانه وار این پهلوان سیستانى، آغازگر تحولات و مناسبات تازه اى بوده است. تلاش سلاله صفارى در توسعه قلمرو آن دولت در شرق افغانستان و تلاش براى پراکندن انگاره هاى اسلامى در افغانستان تا مرز هاى هندوستان از مهم ترین این تحولات است که بعدها هم ادامه مى یابد. از دیگر نکات برجسته، نقش پررنگ صفاریان در پر و بال دادن به فرهنگ، هویت و زبان و ادبیات ایرانى است. یعقوب براى نخستین بار مدیحه سرایان دربارش را وادار کرد به زبان فارسى شعر بسرایند. برخى از مورخان، از جمله محمد عوفى، مولف لباب الالباب، حتى چنین مى انگارند که همین تشویق و ترغیب هاى یعقوب بود که باعث تولد نخستین شعر هاى فارسى گردید. چیزى که نمى توان به قطع و یقین پذیرفت. مولف گمنام تاریخ سیستان در همین زمینه مى گوید: وقتى شعرا یعقوب را به زبان عربى مدح کردند، یعقوب به دبیر رسایلش مى گوید: «چیزى که اندر نیابم چرا باید گفت؟!» (تاریخ سیستان _ ص۲۰۹) و با گفتن همین جمله است که زبان فارسى از مهجوریت و انزواى دو قرنه خود سر برمى آورد و مى کوشد با زبان رسمى و علمى جهان اسلام، هماوردى کند و بعد ها حتى به پیروزى هم مى رسد.
به هر انجام یعقوب لیث پس از سال ها نبرد بى امان با هر آنچه که برنمى تابیدش، غوطه ور در اندوه شکست از سپاه خلیفه و پیش از آنکه نماینده خلیفه را - که براى دلجویى و اعطاى حکومت فارس نزد او مى شتافت - ملاقات کند، در گندى شاپور درگذشت و روى سنگ مزارش نوشتند:

این گور یعقوب مسکین است..


- - - Updated - - -

بقعه یعقوب لیث صفاری

نشرشده توسط:اسلوب درآرامگاه ها, دزفول
آرامگاه یعقوب لیث صفاری، در روستای شاه*آباد در ۱۰ کیلومتری دزفول، سمت راست جاده دزفول به شوشتر قرار دارد. در کنار این آرامگاه بازمانده*های شهر جندی شاپور دیده می*شود. یعقوب لیث صفاری، سر سلسله صفاریان بود که بر علیه ظلم و ستم خلفای عباس قیام نمود. این آرامگاه در میان اهالی به نام “شاهزاده ابوالقاسم” شناخته شده است.
بقعه یعقوب لیث صفاری نخستین شهریار ایرانی در شرق دزفول واقع شده است. یعقوب لیث صفاری زبان پارسی را نخستین بار پس از ورود اسلام به ایران دوباره به عنوان زبان رسمی ایران اعلام کرد. وی در سال ۱۶۵ هجری قمری در شهر جندی شاپور درگذشت.
ف، قدیمی*ترین قسمت آن مربوط به دوره سلجوقی است.

  • Alireza Golesorkhi

یقوب لیث صفاری

نظرات  (۲)

  • آریا رضاخانی
  • درود، داداش خوبی؟ من مطلبی تو فیسبوک خوندم دربارہ ی حکایت نمک گیر شدن یعقوب کہ بنظرم دقیق نیومد، از اونجایی کہ سالھا پیش این حکایت رو در کتاب یعقوب لیث بہ قلم روانشاد استاد باستانی پاریزی خوندہ بودم ولی جزئیاتش یادم نبود در جست و جوی این جزئیات در وب بہ وبلاگ شما برخوردم و مطالب مربوط بہ یعقوب رو تا اواسط ھمین صفحہ خوندم و بر آن شدم کہ جسارت کنم و کلامی چند در تکمیل فرمایشاتتون بہ عرض برسونم، البتہ وقتتون رو نمیخوام بگیرم ولی دریغم میاد کہ نگم دمتون گرم کہ انقدر مایہ گذاشتید برای این اسطورہ ی ملی ما کہ بسیار ھم مظلوم و مھجور ھست و تاریخ آنچنان کہ باید و شاید بھش نپرداختہ متاسفانہ، شادمانم کہ نوشتہ تون سراسر لبریز از میھن پرستی و ایران دوستی ھست و در جای جای سخنان تون روح ملی گرایی فریاد میزنہ، مع الوصف* این ملی گرایی و بغض فروخوردہ ی شما کہ حاصل ھزار و چھارصد سال بیداد و ستم تازیان ھست سبب شدہ روایت تون چندان دقیق نباشہ، البتہ متوجہ ھستم کہ بدلیل طولانی بودن مطلبتون شاید فرصت تامل و درنگ نداشتید و خشم تون ھم مزید بر علت شدہ باشہ و بھمین علت طولانی بودن ھم حالا نتونید اصلاح بفرمائید و بھتون ھم حق میدم، ولی امیدوارم دست کم در ابتدای صفحہ پیش از مطلب اشارہ بفرمائید کہ بازدیدکنندگان ارجمند متوجہ باشند برای آگاھی از جزئیات و چند و چون دقیق اون بُرھہ و بُرش از تاریخ بہ جست و جو ادامہ بدن و احیانا لینکی از وبلاگی معتبر ھم در اختیار قرار بدید و بازدیدکنندگان رو بہ اون صفحہ ارجاع بفرمائید، در توضیح غیر دقیق بودن مطلب تون مثالی یادآوری میکنم کہ بعنوان مثال در وصف نمک گیر شدن عیاران و ھمین حکایتی کہ من بدنبالش تا اینجا کشیدہ شدہ ام شما در ابتدای مطلب فرمودید سر دستہ عیاران یعقوب بودہ کہ بہ کاخ ادھم لشگر کشیدہ و خودش نمک رو چشیدہ و بعد ھم لیث پدر یعقوب پیش ادھم رفتہ و ادھم ھم این شیرمرد کھنسال رو بدار کشیدہ و عھد شکستہ ولی در ادامہ و چند پاراگراف پائینتر ھمون حکایت دوبارہ بصورت دیگہ نقل شدہ و اینبار خود یعقوب با گروھی از عیاران بہ کاخ ادھم شبانہ دستبرد زدہ و بعد ھم خودش پیش ادھم رفتہ و ادھم بہ امان دادہ و بہ عھد وفا کردہ و یعقوب در دستگاہ ادھم مقام و منزلت یافتہ بدین سبب، ازین تضاد ھا در مطلب شما بسیار است، عرض کنم متوجہ ھستم کہ روایت ھای تاریخی گوناگون وجود دارہ بویژہ در وصف اون دورہ تاریخی کہ شاید خیلی دقیق نباشن و بعضا گاہ متضاد ھم، و این یافتن روایت درست رو دشوار میکنہ، در این شرایط
    مورخ یا بینندہ باید بہ روایت ھای بنسبت بقیہ معتبرتر اعتماد کنہ و در حاشیہ ی اون روایت ھای کمتر معتبر رو ھم ذکر کنہ کہ حق مطلب رو ادا کردہ باشہ و فکر میکنم در این مورد خاص، استاد پاریزی انقدر نزد ما ایرانیان اعتبار دارہ کہ بہ روایت ھاش اعتماد کنیم ،  بہ کتاب یعقوب لیث ایشون مراجعہ بفرمائید، سپاس از حسن توجہ شما و آرزوی موفقیت بیکران برای شخص شما و ھمچینین بہ امید سربلندی و سرفرازی ھمہ ایرانیان میھن پرست در جای جای دنیا و ایران عزیزتر از جان مون، این خاک پرگھر..✌🙏
    سلام بر شما ایرانی عزیز ، ایرانی فهیم وغیرتمند و بر شما که ایران و ایرانی را دوست می داریدواقعیت یا افسانه هرچه بود خواه نا خواه حقایقی را در دل خود دارد که همان خوانندگان امروزی را به مراحلی از تاریخ ایران و دلاور مردان ایرانی آشنا میکند بسیار لذت بردم .با آرزوی روزهای اقتدار ایران وایرانی .درود بر شما

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی